نگاهی به ۳ دوره تاریخی که بر موقعیت سیاسی هاشمیرفسنجانی گذشت و تلاش برای یافتن پاسخ این پرسش: او نفر چندم نظام بود؟
محمدجواد روح، سرمقاله شماره ۹۲ هفتهنامه صدا، شنبه ۱۸ دیماه ۱۴۰۰
غروب 19 دیماه ۱۳۹۵خبر درگذشت ناگهانی اکبر هاشمیرفسنجانی منتشر شد. چهرهای که بیاغراق میتوان او را پس از امامخمینی، مؤثرترین سیاستمدار جمهوری اسلامی نامید. هاشمی اما برخلاف امام، تنها در دوران تأسیس و تثبیت نظام سیاسی برآمده از انقلاب مؤثر نبود و در تحولات دهههای بعد نیز تا آنجا که میتوانست، کنشگرانه ظاهر شد. در یک ارزیابی تاریخی و با لحاظ کردن مجموعه روندهای سیاسی که از بهمنماه 1357 تا دیماه 1395 بر هاشمیرفسنجانی گذشت که خود بر بسیاری از آنها مؤثر و بسیاری از آنها بر او مؤثر بود؛ میتوان از سه هاشمی متفاوت و متمایز سخن گفت. گرچه جهانبینی و مبانی فکری و عملی مشترکی را در همه این ادوار میتوان در هاشمی سراغ گرفت و آن را ذیل تعابیری چون «پراگماتیسم» یا «مصلحتگرایی» صورتبندی کرد؛ اما شکل و موقعیت سیاسی هاشمی در این سه دوره متفاوت بوده است که میتوان آن را بازخوانی کرد:
1- هاشمی اول (1368-1357): قائممقام حقیقی رهبری
هاشمیرفسنجانی بیشتر بر اساس عملکرد او در سالهای پس از جنگ در جایگاه رئیسجمهور و در ادامه، نقشآفرینی پرفرازونشیب در صحنه سیاسی متلاطم پس از دومخرداد مورد بحث و گفتوگو قرار میگیرد. دلیل این امر آن است که گویی درباره عملکرد و کارنامه او در دهه اول انقلاب، اتفاقنظر وجود دارد. اما تعبیر دقیقتر آن است که عملکرد هاشمی در دهه اول، چنان به امامخمینی و نیز موجودیت نظامسیاسی گره خورده است؛ که نقد این، بی نقد آن دیگر ممکن نیست.
در دهه اول انقلاب نیز هاشمی نقش جدی در دوران پرتنش انتقال قدرت از فضای پررقیب سالهای 1360-1357 به جریان خط امام و شکلگیری انحصار قدرت حزب جمهوری اسلامی و مؤتلفان آن (با محوریت روحانیت مبارز، سازمان مجاهدین انقلاب و جامعه مدرسین حوزه قم) داشت. مسئولیت رسمی او گرچه در این دوران، ریاست مجلس بود؛ اما در عمل، مرد شماره دو نظام سیاسی محسوب میشد. به تعبیری، گرچه با مصوبه خبرگان رهبری در سال 1364 آیتالله منتظری تا زمان عزل در سال 1368 به لحاظ مناسبات حقوقی قدرت، «قائممقام رهبری» بود؛ اما در عمل و به لحاظ مناسبات حقوقی قدرت، «قائممقام رهبری» کسی نبود جز هاشمیرفسنجانی. چنین موقعیتی بود که به او اجازه میداد سناریوی پیچیدهای چون مذاکرات پنهان ایران و آمریکا را با مکفارلین، مشاور امنیتملی رونالد ریگان، بهپیش ببرد و یا در جنگ، مسئولیت جانشینی فرمانده کل قوا را بر عهده گیرد و نهایتاً، نقش اصلی را در پذیرش قطعنامه و برقراری آتشبس با عراق ایفا کند. شاید بتوان ردپاهای این جایگاه قائممقامی حقیقی رهبری در دوران امام را حتی قبل از پیروزی انقلاب سراغ گرفت. روزهایی که شورای انقلاب در حال تأسیس بود و امامخمینی که در نوفللوشاتو به سر میبرد، همواره سه تن را بهعنوان نمایندگان اصلی خود در این شورا مورد تأکید قرار میداد: سیدمحمد بهشتی، مرتضی مطهری و اکبر هاشمیرفسنجانی. (این مطلب را در خاطرات دکتر ابراهیم یزدی میتوان ردیابی کرد). از میان این سه روحانی و شاگرد معتمد، بهشتی چهرهای سیاسی/ایدئولوژیک داشت و میتوان او را جامعتر از دو معتمد دیگر یافت که یکی (مطهری) بیشتر وجه ایدئولوژیک داشت و به جهانبینی انقلاب و نظام برآمده از آن تعلقخاطر داشت و آن دیگر (هاشمیرفسنجانی) بیشتر درگیر پراتیک و حوزه عمل سیاسی و مبارزاتی بود. شهادت مطهری و بهویژه بهشتی، هاشمی را به تنها بازمانده آن مثلث معتمد امام تبدیل کرد و شرایطی را شکل داد که از هفتم تیر 1360 تا پایان حیات بنیانگذار، هاشمی در این جایگاه و موقعیت بیبدیل بماند. شاید به شکلی نمادین، بتوان این جایگاه قائممقامی حقیقی رهبری در دوران امام را در همان مراسم صدور حکم نخستوزیری مهدی بازرگان دید. جایی که امام مقتدرانه و در سکوت بر صندلی رهبری انقلاب نشسته بود و این هاشمی جوان بود که به نیابت و قائممقامی او، حکم انتصاب نخستین رئیس دولت نظام جدید را میخواند.
2- هاشمی دوم (1384-1368): مرد دوم حقوقی نظام
چنین سابقه و موقعیتی در دهه اول انقلاب و عصر تأسیس و تثبیت بود که انتظار موقعیتی تعیینکننده و تأثیرگذار از هاشمیرفسنجانی را در دوران پس از بنیانگذار شکل میداد. نقشی که البته در نشست تاریخی خبرگان رهبری هم ایفا شد و گرچه هاشمی خود معتقد به الگوی شورایی بود، اما نهایتاً توانست روند تحولات را مدیریت کند و در آن روز تاریخساز، پیام استمرار و استحکام نظامسیاسی در دوران پس از بنیانگذار را به ناظران درون و بیرون مخابره کند. گرچه این تصمیم سخت، خروجی کل خبرگان بود؛ اما نه آن روز و نه امروز، کسی در نقش تعیینکننده، محوری و انسجامبخش هاشمی تردید نکرد و نمیکند و مخالفان او هم، جز برخی روایتهای پراکنده نتوانستهاند خدشهای بر آن وارد سازند. این محوریت و تعیینکنندگی تاحد زیادی تا پایان دولت اول هاشمی و دوران نخست ریاستجمهوری او در سال ۱۳۷۲ هم ادامه داشت. در واقع، او در این مقطع از نظر حقوقی نفر دوم نظام سیاسی بود؛ اما از نظر حقیقی، عملاً تصمیمگیرندگی اصلی را بر عهده داشت.
بهیکمعنا، اگر یک دوره از چهار دهه گذشته را بتوان نام برد که در آن، «رئیسجمهوری» تاحد قابلقبولی ریاستجمهوری را در دست داشت، همین چهار سال نخست دولت هاشمی است. البته، در همین دوره هم او چنان اولویت و تمرکز خود را بر سازندگی و حوزه اقتصاد قرار داده بود که تا حد زیادی، عرصههای امنیت، فرهنگ و حتی وجوهی از سیاستخارجی به تصمیمات و روندهای فراتر از دولت و حتی شخص رئیسجمهور احاله میشد و یا دستکم، رگههایی از دوگانهگی و توازی بروز مییافت. بااینحال، قرابت فکری و حتی راهبردی دو نفر اول نظامسیاسی در چهار سال نخست چنان بود که دوگانهگی از سطح اختلافنظر و انتقادات درونی، چندان فراتر نمیرفت و پدیدههایی از جنس «چنددولتی» ظهور و بروز عملی، نمییافت. نوع برخورد و مواجهه هاشمیرفسنجانی و دستگاه امنیتی دولت او با نویسندگان نامه ۹۰امضایی و بهویژه شخصیتهایی چون عزتالله سحابی، نشانه بارزی از این همگرایی فکری و راهبردی بود. این همگرایی در برخوردهایی که با برخی نیروهای چپ چون ابراهیم اصغرزاده و بعدها عباس عبدی صورت گرفت، تداوم یافت و برخی از «نیروهای خودی» را هم در بر گرفت.
دوران اقتدار هاشمی اما کوتاه بود. حذف جریان چپ از دولت دوم هاشمی (۱۳۷۲) که در ادامه کنار رفتن نیروها و بزرگان این طیف از قوهقضائیه و مجلسچهارم (پس از سال ۱۳۶۸) واقع شد، عملاً او را در برابر جریان راست تنها گذاشت و فرصت و بستری را برای افزایش فشار آنها بر دولت و توقف روندها و سیاستهای هاشمی فراهم کرد. جریان چپ البته آن زمان، تفاوت جدی با نیروهای اصلاحطلب امروز داشت. تعبیر «رادیکالها» که هاشمی در خاطرات خود برای توصیف جریان چپ به کار میبرد، تا حد زیادی با گفتمان، شعارها و مواضع آنان همخوانی داشت. روزنامههایی چون «سلام» و «جهان اسلام» و نشریاتی چون «بیان» و «عصر ما» که به مدیریت بزرگان جریان چپ (سیدمحمد موسویخوئینیها، سیدهادی خامنهای، سیدعلیاکبر محتشمیپور و محمد سلامتی) منتشر میشدند، همچنان در تداوم گفتمان رادیکال دهه اول انقلاب (بهویژه در حوزههای سیاستخارجی و اقتصاد) حرکت میکردند. نشریات و نیروهای چپ، البته تحتتاثیر کنار رفتن از قدرت، ارتباط نسبی با روشنفکران و برخی نیروهای اجتماعی محذوف و نیز مطالعات و جمعبندیهای جدید پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، بهتدریج در حوزههای سیاست داخلی و فرهنگ، به سمت تجدیدنظرطلبی رفتند و سطوحی از گشایش و تکثرگرایی را پذیرفتند. اما بااینحال، بهجز در حوزه سیاست (که در آنهم، مرزبندیهای «خودی/غیرخودی» را همچنان در میان نیروهای سیاسی پوزیسیون و اپوزیسیون ناگزیر و ضروری میدانستند)، در سایر حوزهها (سیاستخارجی، اقتصاد و حتی فرهنگ و جامعه) از الگوها و ارزشهای پراگماتیستی، میانهروانه و بعضاً لیبرال هاشمی و دولتمردان او، عقبتر بودند. در دورانی که دفتر تحکیم وحدت و جریان چپ، همچنان شعارهای «ضداستکباری» میداد و به سابقه خود در تسخیر سفارت آمریکا افتخار میکرد یا استادان اقتصاد چپگرای حلقه «دین و اقتصاد»، با حملات مدام به سیاستهای تعدیل اقتصادی، همسو با انصار حزبالله، نمایشگاه «تجملگرایی و اشرافیگری» برپا میکردند؛ هاشمی و مدیران و چهرههای نزدیک او، مواضع و گامهای مهمی در جهت لیبرالیزه کردن اقتصاد و جامعه ایران برمیداشتند. تهرانی که غلامحسین کرباسچی ساخت؛ گرچه مبتنی بر الگویی آمرانه از نوسازی شهر بود، اما در کنار آن، پیامدها و پدیدههای اجتماعی (و حتی سیاسی) مهمی چون فرهنگسراها و روزنامه «همشهری» را نیز با خود داشت. یا عطاءالله مهاجرانی که بهصراحت از ضرورت مذاکره مستقیم با آمریکا در دوران دولت دموکرات بیل کلینتون سخن گفت. یا فائزه هاشمی که با تیپ و مواضع صریح و متمایز خود و نیز نقشآفرینی در حوزه ورزش زنان، تصویری تازه از معدود زنان حاضر در حاکمیت را ارائه میکرد. حتی در حوزه فرهنگ و سیاست هم با آنکه پس از استعفای سیدمحمد خاتمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و کنار گذاشتن مصطفی معین از وزارت علوم، گفتمان «مقابله با تهاجم فرهنگی» حاکم شد و سانسور کتابها، توقیف فیلمها و اخراج و بازنشسته کردن استادان دانشگاه شدت گرفت؛ اما همچنان، نیروهای منتقد و روشنفکران حضور مؤثری در عرصه عمومی داشتند. انتشار نشریات نحلههای مختلف سیاسی و فکری چون «آدینه»، «گردون»، «کیان»، «زنان»، «ایرانفردا»، «پیامامروز»، «چشمانداز ایران»، «پیام هاجر»، «صبح»، «پیام دانشجو»، «گلآقا»، «بهمن»، «نگاه نو»، «بخارا»، «صنعت حملونقل» و... در کنار نشریات جریان چپ اسلامی که پیش از این به آن اشاره شد، همگی نشانههایی از ظرفیتهای دولت هاشمی برای انتقادپذیری و تغییر فضای سیاهوسفید دهه شصت به سمت نوعی از پلورالیسم بود.
شاید مهمترین موضوع مورد انتقاد در دوران دولت هاشمی، عملکرد وزارت اطلاعات و حوادث و رخدادهایی بود که در آن مقطع رخ داد و بعد از دومخرداد با پرداختن نویسندگان و مطبوعات اصلاحطلب به آن، زمینه شکاف و تقابل هاشمی و خانواده او (و تاحدی حزب کارگزاران سازندگی) با بلوک چپ جبهه دومخرداد و نیز نیروهای ملی-مذهبی را فراهم ساخت. امروز، بسیاری از افراد و حتی فعالان سیاسی که میخواهند از روی تاریخ بپرند و معمولاً، ضعیفترین حلقه زنجیر را تحتفشار قرار میدهند؛ تا از دوران دومخرداد و برخوردها با هاشمی سخن گفته میشود، یاد «عالیجناب سرخپوش» و کتاب اکبر گنجی و نقدهای بعضاً گزنده عباس عبدی و تیترهای روزنامه «صبح امروز» تحت مدیریت سعید حجاریان میافتند و انگشت اتهام را به سمت «تندروهای چپ» نشانه میروند. بیآنکه به خاطر آورند این هاشمی بود که ابتدا تعابیری از قبیل اینکه «دوران من، پاکترین دوران وزارت اطلاعات بود»، مطرح کرد و پس از آن بود که تازه اکبر گنجی در نقد ادعای او، یادداشت «عالیجناب سرخپوش» را نوشت. یا نقدهای عبدی، عموماً پاسخ به مصاحبهها و توجیهاتی بود که هاشمی و افراد خانواده او در دفاع تمامقد از دولت سازندگی مطرح میکردند و برخی همچون محمد هاشمی، بدون توجه جدی و عمیق به پیام دومخرداد و تحولات جدی سیاسی و اجتماعی زیر پوست جامعه ایران، از ائتلاف و همراهی با جبهه دومخرداد و اصلاحطلبان (و در واقع، از پایگاه اجتماعی حامی تغییرات دموکراتیک)، ابراز استغنا میکردند و همچنان، جایگاهی فراتر از تقسیمبندیهای سیاسی برای هاشمی قائل میشدند.
البته، این نقد متوجه اصلاحطلبان (و حتی موسپیدان سیاست چون مرحوم عزتالله سحابی) هست که در مواجهه با هاشمی، اصل توازن قوا را رعایت نکردند و این تصور را داشتند که بهصرف پشتوانه گسترده اجتماعی، میتوانند اصلاحات سیاسی را محقق سازند. در واقع، گرچه استراتژی اعلامی و رسمی اصلاحطلبان بهدرستی از زبان سعید حجاریان، «فشار از پایین، چانهزنی در بالا» عنوان میشد؛ اما در عمل و تا قبل از سال ۱۳۸۰، وجه «چانهزنی» چندان موردتوجه نبود. ازاینرو بود که نهتنها هاشمیرفسنجانی که چپگرایان ریشهداری چون مهدی کروبی هم، عملاً به حاشیه رانده شدند. به روایتی تاریخی، پس از ترور حجاریان و توقیف دستهجمعی مطبوعات (در ادامه حمله به کوی دانشگاه در سال قبل) بود که دو بال اصلی اصلاحات شکست و اهرم «فشار از پایین» عملاً گسست و تازه اینجا بود که فیل سیاست یاد هندوستان «چانهزنی» افتاد. ابتدا وزن و تأثیر کروبی در مجلسششم بالا رفت و او در موضوعاتی چون صدور حکم زندان برای نمایندگانی چون حسین لقمانیان و فاطمه حقیقتجو به میدان آمد و در ادامه، تلاشها برای کمرنگ کردن اختلافات و فاصله چپ اسلامی با هاشمیرفسنجانی با محوریت چهرههایی چون بهزاد نبوی آغاز شد.
در نگاهی کلان، میتوان مدعی شد که از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۸۴، در دو مقطع روند تحولات بهگونهای رقم خورد که هاشمیرفسنجانی جایگاه خود بهعنوان نفر دوم حقیقی نظامسیاسی را از دست بدهد:
نخست، پس از تشکیل مجلسچهارم و نیز کاهش آرای هاشمیرفسنجانی در دور دوم ریاستجمهوری که موقعیت او را در برابر جناح راست تضعیف کرد و او را ناگزیر کرد نهتنها در برابر شعارهای راست رادیکال در حوزههای فرهنگی و اجتماعی منفعل بماند و نیز دست دستگاه امنیتی را برای اقدامات خود بازتر بگذارد، بلکه حتی سیاستهای خود در جهت تعدیل اقتصادی و تنشزدایی خارجی را نیز متوقف کرد. حاکم شدن رویکردهای پوپولیستی و ضدتوسعهای در صحنه اقتصاد و رخداد میکونوس که به خروج سفرای کشورهای اروپایی از تهران انجامید؛ نشانههای آشکاری بود از فرو ریختن کاخ آرزوهای هاشمی در پایان دولت دوم او. در واقع، او در حالی صندلی ریاستجمهوری را ترک کرد که نهتنها آن رئیسجمهور مقتدر چهار سال اول که بهنوعی تصمیمگیرنده اصلی نظامسیاسی بود، نبود؛ بلکه رئیس دولتی شکستخورده و تاحد زیادی ناکام هم بود که از پروستروئیکای او، تنها حاشیه نشستن و به بخت و اقبال امید بستن، باقی ماند. آنچه در این مقطع رخ داد؛ تاحد زیادی ناشی از بیتوجهی هاشمی به اصل توازنقوا بود. او در مقام رئیسجمهوری میانهرو (یا چنانکه خود میپسندید: «فراجناحی»)، تا زمانی میتوانست بازیگری مؤثر باشد که دو جناح اصلی سیاسی (و به تعبیر دقیقتر: «نیروی سیاسی» و «نیروی اجتماعی») حدی از موازنه را داشته باشند تا او بتواند در بین دو طرف، میانجیگری و چانهزنی کند. اما وقتی جریان چپ اسلامی (و قبل از آن، لیبرالهای اسلامی و نیز «خط سوم» حامی آیتالله منتظری) از قدرت حذف شدند؛ میدان برای جناح راست خالی از رقیب شد. ترازویی ماند با یک کفه. نیازی به شاهین نبود!
دوم، پس از دومخرداد و بهویژه تشکیل مجلسششم. اینبار چنانکه در بالا اشاره رفت، این اصلاحطلبان بودند که اصل توازنقوا را فراموش کردند. چنان خود را قدرتمند و پشتوانه اجتماعی خود را مستحکم میدیدند که نیازی به ترازو نبود. گرز فریدون و درفش کاویان وقتی هست؛ چه نیاز به ترازو. کاخ را میتوان بهتمامی دست انداخت. چو پردهدار (هرچند با استدلالها و مباحثی مبتنی بر حقیقت و واقعیت) به شمشیر میزد همه را؛ پس میانهرو و چانهزنی چون هاشمی (و حتی کروبی) هم میهراسید و مقیم حریم حرم نمیماند. این هشدار را همان زمان، نویسندگانی چون ماشاءالله شمسالواعظین، صادق زیباکلام و مرتضی مردیها خطاب به اصلاحطلبان مطرح میکردند. اما ازیکسو، مواضع و دفاعیات بیمبنای هاشمی و برخی اعضای خانواده او (بهویژه فائزه و محمد هاشمی) از کل اقدامات و عملکرد دولت سازندگی و «پاک دانستن» پروندهای که در آن اتوبوس و میکونوس هم بود؛ و ازسویدیگر، حملات مداوم روزنامهنگاران و نویسندگان چپ به هاشمی و البته، همراهی و «شورش» بدنه اجتماعی علیه خاطرات و سیاستهای تورمزای اقتصادی دولت هاشمی (برخلاف نوستالژی دوران رکود اما کمتورم و همراه با اقتصاد توزیعی دولت میرحسین موسوی)؛ مجموعه شرایطی را شکل داد که دو طرف به تضادی آشتیناپذیر در آن مقطع رسیدند. کوچهای بنبست که راه خروج از آن، نه در اختیار هاشمی بود و نه اصلاحطلبان حامی خاتمی. توجه به توازن قوا و ائتلاف هاشمی با اصلاحطلبان، شاید میتوانست راهی بر این بنبست بگشاید و مثلاً مصوبات مجلسششم را از بایکوت شوراینگهبان نجات دهد. دراینصورت، هاشمی بهنوعی میتوانست نقش نفر دوم حقیقی نظام را از جایگاه «مصلحت» حفظ کند و خاتمی هم در جایگاه رئیسجمهور چنان دچار انفعال نشود که در سالهای آخر دولت خود، از «تدارکاتچی خواستن رئیسجمهور» سخن بگوید.
3- هاشمی سوم (۱۳۹۵-۱۳۸۴): رهبر اپوزیسیون؟
*در روز دومخرداد ۱۳۷۶ مقامرهبری در مصاحبه کوتاهی که همواره پای صندوق رأی میکنند، جملهای تاریخی گفت: «برای شخص من، هیچکس آقای هاشمیرفسنجانی نخواهد شد؛ اما امیدواریم برای ملت بشود و بتواند برای کشور همانطور شخصیتی باشد و همانطور تلاشی بکند و بلکه بیشتر و بهتر».
*در ۲۹خرداد ۱۳۸۸ ایشان جمله تاریخی دیگری گفت: «نظر آقای رئیسجمهور (محمود احمدینژاد) به نظر بنده نزدیکتر است»*.
*در ۱۷دی ۱۳۹۵ در پیام تسلیت درگذشت هاشمیرفسنجانی نوشتند: «اختلافنظرها و اجتهادهای متفاوت در برهههایی از این دوران طولانی هرگز نتوانست پیوند رفاقتی را که سرآغاز آن در بینالحرمین کربلای معلّی بود، بهکلی بگسلد و وسوسه خناسانی که در سالهای اخیر با شدّت و جدیت در پی بهرهبرداری از این تفاوتهای نظری بودند، نتوانست در محبت شخصی عمیق او نسبت به این حقیر خلل وارد آورد» و در ادامه آوردند: «با فقدان هاشمی، اینجانب هیچ شخصیت دیگری را نمیشناسم که تجربهای مشترک و چنین درازمدت را با او در نشیب و فرازهای این دوران تاریخساز به یاد داشته باشم». (تمام نقلقولها عیناً از سایت khamenei.ir).
شاید، این صریحترین عباراتی باشد که آیتالله خامنهای در سه مقطع متفاوت و البته، تعیینکننده در توصیف نسبت و رابطه میان خود با هاشمیرفسنجانی بیان کرده است. توصیفاتی که گرچه تمایزهایی جدی میان آنها دیده میشود و مشخص است از ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۸ و سپس نهایتاً در ۱۳۹۵، میزان و ابعاد اختلاف بیشتر و بیشتر شده است تا آنجا که به آستانه «بهکلی بگسلد»، رسیده بود. اما هر سه این توصیفها (و موارد دیگری که واجد این سطح از حساسیت سیاسی و تاریخی نیست)، در یک نکته مشترک است و آن، رنگوبوی آشکار رفاقتی قدیمی که از پس تندباد حوادث، همچنان محسوس است. ازاینمنظر، نهتنها در پایان دوران ریاستجمهوری هاشمیرفسنجانی (در سال ۱۳۷۶) که در اوج تعارض میان او با رئیسجمهوری که نظرش به رهبری نزدیکتر بود (در سال ۱۳۸۸) و نهایتاً در پایان پرماجرای حیات پرماجرای او (در سال ۱۳۹۵)، خط پررنگ رفاقت شصتساله دیده میشود و همچنان، جمله «هیچکس آقای هاشمیرفسنجانی نخواهد شد»؛ با اندکی تغییر تکرار میشود: «با فقدان هاشمی، اینجانب هیچ شخصیت دیگری نمیشناسم...».
بااینحال، روشن است که محتوا و حتی حسوحال این سه نقلقول، یکسان نیست. هرچه سالها میگذرد؛ جملات شرطیه بیشتر و شدت همگرایی کمتر میشود. گویی در این جملات، روند تغییر موقعیت سیاسی هاشمی محسوس است. تغییر موقعیتی که البته، در سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴، چندان ملموس و محسوس نبود و حتی، به نظر میرسید با تصمیمات هاشمی پس از دومخرداد و شکاف و تقابلی که میان او با اصلاحطلبان حادث شد؛ شاید موقعیت و روابط او تقویت هم شده باشد. در ظاهر هم، چنین بود. هاشمی در هشتساله دولت اصلاحات، کمترین تقابل، تعارض و حتی انتقادی از نهادهای حاکمیتی و چهرههای شاخص جناح راست نکرد.
او همانطور که در اوایل دهه ۷۰ تصور میکرد مانع و نیروی کارشکن در برابر روند سازندگی و توسعه اقتصادی او، چند روزنامه و تشکل دانشجویی چپ (و به قول او: «رادیکال») هستند، اما در نهایت مقابل جناح راست سر فرود آورد؛ پس از دومخرداد تا سال ۱۳۸۴ هم تصور میکرد نزول موقعیت و پایگاه اجتماعی او، ناشی از مقالات چند روزنامهنگار و فعالیتهای چند حزب سیاسی اصلاحطلب (و باز به قول او: «رادیکال») است، اما در نهایت این جناح راست (و آنهم رادیکالترین و توسعهستیزترین طیفهای آن) بود که پروژه حذف او را رقم زد. پروژهای که یکبار در هیئتی دموکراتیک و با پیروزی محمود احمدینژاد در سال ۱۳۸۴ رقم خورد، بار دیگر به شکل نیابتی و با حذف و حصر نامزد موردحمایت او و تعطیل خطبههای جمعه در سال ۱۳۸۸ علنی شد و نهایتاً، سومبار با ردصلاحیتاش در انتخابات ریاستجمهوری ۱۳۹۲ رسمیت یافت. گرچه هاشمی با پیروزی شاگرد و نایب خود، حسن روحانی، «حذف جریانی» نشد؛ اما از نظر شخصی، صریحترین پیام ممکن را دریافت کرد. پیامی که در سال ۱۳۹۴ با ردصلاحیت سیدحسن خمینی در خبرگان رهبری قویتر شد تا هاشمی یکی از آخرین و تندترین خطابههای خود علیه راست اقتدارگرا را ایراد کند: «صلاحیت شخصیتی که اشبه به جدش امامخمینی است را قبول نمیکنید؛ شما صلاحیت خود را از کجا آوردهاید؟ چه کسی به شما اجازه داده است که قضاوت کنید؟ چه کسی به شما اجازه داد که یکجا بنشینید و داوری کنید؟ برای مجلس و دولت و جاهای دیگر و اختیارات را در دست بگیرید؟ چه کسی اجازه داد که اسلحه برای شما باشد و تریبونها برای شما باشد؟ چه کسی اجازه داد که تربیونهای نماز برای شما باشد و صداوسیما برای شما باشد؟ چه کسی به شما اینها را داد؟ اگر امام خمینی و نهضت ایشان و اراده عمومی مردم نبود هیچکدام از اینها نبودند»(۱۲بهمن ۱۳۹۴، خبرگزاری ایسنا).
هاشمی با وجود این حد از ردصلاحیتها، همانگونه که پس از ردصلاحیت خود در سال ۱۳۹۲ در صحنه هدایت سیاسی انتخابات ماند و مهره کیشومات را راند؛ در انتخابات خبرگان پنجم و مجلس دهم در سال ۱۳۹۴ هم با وجود سطح بسیار گسترده ردصلاحیتها، بههرشکل که بود لیستهایی را با یاری خاتمی و اصلاحطلبان شکل داد و درنتیجه، «لیست هاشمی و خاتمی» تا آنجا که از نظر ریاضی امکان داشت، کرسیهای دو مجلس را بردند. کاری که هاشمی در دو انتخابات ۱۳۹۲ و ۱۳۹۴ کرد، حرکتی راهبردی بود. گرچه به کارنامه و عملکرد دولت روحانی، مجلسدهم و البته، روحانیونی که بهعنوان افراد قابلاعتماد به خبرگان پنجم وارد شدند، نقدهای جدی وارد است و برخی از آنها جای دفاع ندارد؛ اما آنچه اهمیت راهبردی و سیاسی مهمتری دارد، «بازی بزرگ» هاشمی با همراهی خاتمی (و البته، اعتماد گسترده حامیان اصلاحات) بود. این «بازی بزرگ» و راهبردی، «بلاموضوع کردن نظارت استصوابی» بود. هاشمی در دو انتخابات پایان عمر خود، صراحتاً به ردصلاحیتکنندگان نشان داد که اگر آنها روند حذف را چنان گستردهاند که هاشمی و خمینی هم از آن رهایی ندارند؛ باز هم، در صحنه میماند و برگ دیگری رو میکند. در اینجا، هاشمی دیگر آن هاشمی سادهاندیش دهه ۷۰ نبود که چپ از راست و دشمن از دوست نشناسد. گرچه همچنان، اسما در ساختار حقوقی نظام جای داشت و منصب «تشخیص مصلحت» در دست داشت؛ اما در مناسبات حقیقی قدرت، گویی مرد اول اپوزیسیون بود. رئیس جمهوریخواهان بود؛ در برابر اپوزیسیون جمهوری. ابرهای فتنه فرو خفته بود. همهچیز برایش شفاف شده بود. آنقدر بصیرت داشت که صحنه را ببیند. او دیگر آن هاشمی نبود که رادیکال را سحابی و عبدی و گنجی و اصغرزاده و دیگرانی بداند که گرچه با لحن تند و گزنده، اما در جهت منافعملی و توسعه کشور او را به باد انتقاد میگیرند. او در دهه آخر عمر، دریافته بود «رادیکال» آن کسی است که حذف دیگران، کسبوکار اوست. هر روز هم، این حذف به شکلی و نصیب قومی میشود؛ از روشنفکر تا سنتی، از حوزوی تا دانشگاهی، از لیبرال تا چپ، از ناطق تا خاتمی، از سحابی تا خمینی. هیچ خطقرمزی هم ندارد. پس او هم، خطقرمز نداشت. درینجفآبادی را در لیست میگذاشت تا راه مصباحیزدی را ببندد. میدانست از او هم آبی گرم نمیشود؛ اما «بازی بزرگ»، بزرگتر از اینها بود. او همچنان بازی را ادامه میداد، با نامزدهای ناشناخته اصلاحطلب لیست مجلس میبست و حتی رفقای علی لاریجانی را هم جذب میکرد تا جبههپایداری و احمدینژادیها مجلس را نگیرند. با روحانیون راست مودب و نسبتاً غیرایدئولوژیک، لیست خبرگان را میبست تا عوامل اصلی ردصلاحیتها و حذفها و تئوریسین آنها را شکست دهد.
روشن است که این، یک نبرد فرسایشی است. نبردی که ادامه دادن آن شاید صبر ایوب بخواهد و عمر نوح. هاشمی، صبر ایوب داشت؛ اما عمر نوح نداشت. رفت. هماو که قبل از ثبتنامها و ردصلاحیتهای ریاستجمهوری ۱۴۰۰ هم، یادش کردم و نوشتم: «مرد میدان انتخابات بود». او رفت و میدان را مردی نماند. و اگر ماند، در حد او نبود.
چنین بود که پس از او، مردم ناامید از به بنبست خوردن دولت روحانی و مجلس دهم، مردم زخمخورده از تحریمهای آمریکای ترامپ و فشارهای کمرشکن اقتصادی و مردم خشمگین از حوادث آبان ۹۸ و سقوط هواپیما، پشت دست خود را داغ کردند و پای صندوق نیامدند. مسالهشان چندان ردصلاحیتها هم نبود. صندوق را دیگر نمیخواستند. گویی، هاشمی با همان آخرین انتخاباش، آخرین جرعههای جام سیاست انتخاباتی را هم سر کشیده بود. او «بازی بزرگ» را برد؛ اما صندلی خود در خبرگان به بزرگ ردصلاحیتکنندگان سپرد. شاید جرعه آخر به کام او هم، شوکران آمده بود. چنین بود که رفت...
پینوشت:
*متن کامل سخنان مقامرهبری در خطبه ۲۹خرداد ۱۳۸۸ درباره هاشمیرفسنجانی: «آقای هاشمی را همه میشناسند. من شناختم از ایشان مربوط به بعد از انقلاب و مسئولیتهای بعد از انقلاب نیست؛ من از سال ۱۳۳۶ - یعنی ۵۲ سال قبل- ایشان را از نزدیک میشناسم. آقای هاشمی از اصلیترین افراد نهضت در دوران مبارزات بود؛ از مبارزین جدی و پیگیرِ قبل از انقلاب بود؛ بعد از پیروزی انقلاب از مؤثرترین شخصیتهای جمهوری اسلامی در کنار امام بود؛ بعد از رحلت امام هم در کنار رهبری تا امروز. این مرد بارها تا مرز شهادت پیش رفته. قبل از انقلاب اموال خودش را صرف انقلاب میکرد و به مبارزین میداد. اینها را جوانها خوب است بدانند. بعد از انقلاب ایشان مسئولیتهای زیادی داشت: هشت سال رئیسجمهور بود؛ قبلش رئیسمجلس بود؛ بعد مسئولیتهای دیگری داشت. در طول این مدت هیچ موردی را سراغ نداریم که ایشان برای خودش از انقلاب یک اندوختهای درست کرده باشد. اینها یک حقایقی است؛ اینها را باید دانست. در حساسترین مقاطع ایشان در خدمت انقلاب و نظام بوده. من البته در موارد متعددی با آقای هاشمی اختلافنظر داریم، که طبیعی هم هست؛ ولی مردم نباید دچار توهم بشوند، چیز دیگری فکر کنند. البته بین ایشان و بین آقای رئیسجمهور از همان انتخاب سال ۸۴ تا امروز اختلافنظر بود، الآن هم هست؛ هم در زمینهٔ مسائل خارجی اختلافنظر دارند، هم در زمینهٔ نحوهٔ اجرای عدالت اجتماعی اختلافنظر دارند، هم در برخی مسائل فرهنگی اختلافنظر دارند؛ و نظر آقای رئیسجمهور به نظر بنده نزدیکتر است».