توافق خارجی متکی بر اجماع داخلی

سیدحسین موسویان|دیپلمات سابق و پژوهشگر ایرانی دانشگاه پرینستون،| یادداشت منتشرشده در سایت "میدل ایست آی"

بعد از مدتها دشمنی خطرناک دوقدرت رقیب درخاورمیانه، اخبارعادیسازی روابط ایران و عربستان موجب شگفتی ناظران بین المللی شد. بعد از دوسال مذاکرات دربغداد، رئیس جمهور چین نقش مهمی دربه نتیجه رساندن این مذاکرات درنشست اخیر پکن داشت. دربخشی از بیانیه سه جانبه پکن آمده است که ایران و عربستان درمورد احیاء قراردادهای اقتصادی،فرهنگی سال 1377 و امنیتی 1380 توافق کردند.
این دو قرارداد براساس توافقاتی است تهران و ریاض از اواسط دهه 1370 بعمل آوردند که تا سال 1384 اجراء شد. چهارچوب و اساس این قراردادها درمذاکرات نیمه دهه 70 بین من بعنوان نماینده ویژه آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور و امیرعبدالله ولیعهد سعودی، حاصل شد. همانطور که جزئیات این مذاکرات را درکتاب جدیدم تحت عنوان "ساختارجدید امنیت و همکاری جمعی درخلیج فارس" توضیح داده ام، آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت و امیرعبدالله ولیعهد وقت عربستان درنیمه دهه 70 توافق کردند که روابط را احیاء کنند.متعاقبا من بعنوان نماینده ویژه رئیس جمهور با امیر عبدالله درجده مذاکره داشتم تا اینکه بعد از چهار دورمذاکرات از نیمه شب تا صبح سحر، به توافق دست یافتیم و یک برنامه اقدام مشترک رانهایی کردیم. سپس همراه با فرزند آقای هاشمی رفسنجانی، با ملک فهد پادشاه عربستان ملاقات و او نیز مجموعه توافقات را تایید کرد. بعد از بازگشت به تهران، توافقات مذکور به تایید آیت الله خامنه ای مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی رسید. مجموعه توافقات دردوران ریاست جمهوری آقای سید محمد خاتمی اجراء شد. براساس آن توافقات، آقای امیرعبدالله ولیعهد عربستان درآذرماه 1376 به ایران سفر کرد و سپس توافقنامه اقتصادی و فرهنگی و سپس توافقنامه امنیتی بین دوکشور به امضاء رسید و اجرای آن تا سال 1384ادامه داشت.
نگرانیهای امنیتی
درمذاکراتی که با امیرعبدالله داشتم، موضوعات امنیتی محور نگرانیهای دوطرف بود، نگرانیهای ریاض مواردی همچون حمایت ایران از اقلیت شیعه عربستان، صدور مذهب شیعه و برهم خوردن امنیت حج درجریان تظاهرات حجاج ایرانی درمراسم حج بود و نگرانیهای تهران نیز مواردی همچون صدور وهابیت و حمایت عربستان از اقلیت سنی در ایران بود. توافقنامه امنیتی ایران و عربستان که متعاقبا توسط آقای روحانی امضاء شد، درحدبالایی به نگرانیهای متقابل امنیتی دوطرف پایان داد.
متاسفانه توافقات دردوران ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد متوقف شد. دراین دوران با آغاز مجدد برنامه غنی سازی اورانیوم، پرونده هسته ای ایران به شورای امنیت سازمان ملل ارجاع، شش قطعنامه بین المللی علیه ایران تصویب شد و امیرعبدالله که در آن مقطع پادشاه شده بود، آمریکا را برای حمله نظامی به ایران تحت فشارقرارداد و به آمریکاییها میگفت "زمان آن رسیده که سرمارراقطع کنید". درژانویه 2016، عربستان شیخ نمر ازرهبران عالی شیعه عربستان را همراه با 46 شیعه مبارز دیگر اعدام کرد و درتهران هم تظاهراتی برگزارشد که متاسفانه به آتش زدن سفارت عربستان و قطع روابط دیپلماتیک منجرشد.
با افزایش تشنجات، ازیکطرف تقابلات عربستان و ایران دریمن افزایش یافت. حوثیهای یمن تاسیسات نفتی عربستان را باپهبادو موشک مورد حمله قراردادند، قدرت حزب الله درلبنان افزایش یافت،ایران از بشاراسد حمایت کرد که نه تنها مانع تلاشهای خارجی و داخلی برای سقوط او شد بلکه موجب گرایش کشورهای عربی به بهبود روابط با او شد.
ازطرف دیگرعربستان ازخروج ترامپ از برجام و اعمال فشارحداکثری و اعمال مجدد تحریمها علیه ایران حمایت کرد ، ایران سطح غنی سازی خود را تامرز مورد نیاز برای ساخت بمب اتم افزایش داد. سیاست فشارحداکثری ترامپ و گسترش افزایش فشارها و تحریمهای آمریکا، آثارمخرب وسیعی براقتصاد و زندگی روزمره مردم عادی گذاشت، قیمتها افزایش بیسابقه یافت، ارزش پول ایران سقوط سنگین کرد، بعد از فوت مهسا امنینی ناآرامیهای گسترده رخ داد، اتحاد نظامی ایران وروسیه گسترش یافت و موضوع استفاده پهبادهای ایران درجنگ روسیه علیه اکراین به میان آمد.
بی اعتمادی جدی
نتیجه روند تنش و خصومت، یک وضعیت باخت-باخت برای ریاض و تهران بود. دوطرف احساس کردند که با ادامه تقابل، برنده ای وجود نخواهد داشت و لذا بهبود روابط گزینه بهتری است. اهمیت توافق اخیر پکن دراین است که "دولت اصولگرای" آقای رئیسی، روابط را برمبنای دو توافقنامه ای احیاء کرده که دردوران "دولت اصلاح طلب" آقای خاتمی و براساس توافقات اصولی "دولت اعتدال گرای" آقای هاشمی انجام شد.

لذا این توافق حاصل اجماع داخلی جناح اصولگرا، اصلاح طلب و اعتدال گرا در ایران میباشد.
اما بی اعتمادی بین ایران وعربستان عمیق و جدی است. بر اساس بیانیه اعلامی پکن، دو کشور متعهد شده اند که به اصول منشور سازمان ملل همچون عدم مداخله درامور داخلی و احترام به حاکمیت ملی یکدیگر احترام بگذارند. این اصول لازم است اما کافی نیست زیر صلح و همکاری پایدار بین دوکشور نیازمند توافق برسر اصول بیشتری است.
ایران وعربستان بعنوان دوقدرت کشورهای اسلامی باید متعهد شوند که:
امنیت دیگری را جزء لاینفک امنیت خود بدانند،
توهم هژمونی منطقه ای را منتفی کنند،
برای ایجاد یک ساختار جدید امنیت و همکاری جمعی توسط کشورهای حاشیه خلیج فارس باهم همکاری کنند،
"رقابتهای ناسالم" درمنطقه همچون یمن، سوریه، لبنان و عراق را به "همکاری سازنده" برای حل بحرانها تبدیل کنند،
برای مقابله مشترک با سلاح های کشتار جمعی، تروریسم، فرقه گرایی همکاری مشترک داشته باشند،
با اقلیتهای مذهبی خود بعنوان شهروندان کامل رفتار کنند،
برای کاهش تشنجات بین واشینگتن و تهران همکاری کنند.
نهایتا اینکه اسرائیل و ایران عملا درشرایط نیمه جنگی بسر میبرند. پکن با هردوطرف رابطه قوی دارد و میتواند برای برقراری "آتش بس" بین دوطرف میانجیگری کند.
بعد از توافق پکن، علی شمخانی دبیرشورایعالی امنیت ملی ایران با سران کشورامارات متحده عربی و عراق دیدارکرد، عمان وقطر برای تبادل انسانی بین ایران و آمریکا و احیاء برجام تلاش میکنند، معاون وزیرخارجه ایران به عمان سفرکرد و پکن درصدد است اجلاس بیسابقه سران کشورهای شورای همکاری خلیج فارس و ایران را برگزارکند.
بعد ازمدتها خصومت و تنش درمنطقه، دوران خرد و دیپلماسی فرارسیده است. زمان آن است که هشت کشور حاشیه خلیج فارس شامل ایران، عراق وشش کشورعضوهمکاری های خلیج فارس؛ برای ایجاد یک منطقه قدرتمند، اصل همکاری را ملاک عمل قراردهند.

سه جنگ، سه آتش‌بس

درباره رخدادهایی که هاشمی‌رفسنجانی آن را به‌عنوان مهم‌ترین نقش‌آفرینی‌های عمر خود ثبت کرد

محمدجواد روح| تحلیل منتشرشده در شماره ۱۳۲ هفته‌نامه صدا| شنبه ۱۷دی‌ماه۰۱

در آستانه ۱۹دی‌ماه سالروز درگذشت اکبر هاشمی‌رفسنجانی، پسرش محسن بخشی از یادداشت‌های اواخر عمر او را که وصیت کرده بود پس از مرگ منتشر شود، در قالب یادداشتی علنی کرد. با وجود انتشار این متن در رسانه‌ها و فضای مجازی، به دلیل اهمیت استنادی بحث، ابتدا نوشته محسن هاشمی را بازنشر می‌کنم و در ادامه نکاتی را درباره آن می‌آورم.

سه نقش‌آفرینی تاریخی هاشمی‌رفسنجانی

محسن هاشمی در یادداشت هفته گذشته خود در روزنامه "جمهوری اسلامی"، بخش مهمی از خاطرات پدرش را که توصیه کرده بود پس از مرگ او منتشر شود و به‌صورت طبیعی قرار بود ۱۵سال بعد در دسترس عموم قرار گیرد، منتشر کرد. به نوشته محسن هاشمی، آقای هاشمی‌رفسنجانی در روزنوشت ۱۳فروردین سال۱۳۹۴، حدود ۲۰ماه قبل از فوت پس از امضای بیانیه توافق هسته‌ای در لوزان و عبور کشور از خطر جنگ و تحریم در دفترخاطرات روزانه خود نوشت:
ان‌شاءالله در موقعی که این خاطرات بعد از مرگ من منتشر می‌شود، به شیوه‌ای که این سال‌ها، خاطرات بیست سال قبل را آماده و منتشر می‌کنیم، در اینجا لازم است برای درج در تاریخ نقش خود را هم بنویسم چون بنا نیست فعلا بگویم. از لحظه شروع انقلاب تاکنون در پیچ‌های مهم انقلاب نقش‌هایی داشته‌ام. سه مورد آنها به نظرم مهم‌تر است.

۱- در روزهای آخر جنگ ۹ساله با عراق روشن بود که ادامه جنگ مصلحت نیست. ولی با وجود شعارهای جنگ جنگ تا پیروزی و تایید امام، نقش مهمی ایفا کردم به عنوان فرمانده جنگ و جانشین فرمانده کل قوا، واقعیت‌های جبهه را که با هیاهوی سپاه و... روشن نبود به مسئولان و سپس به امام گفتم و سپس در جلسه سران قوا، در خدمت امام، عدم امکان پیروزی نظامی را ثابت کردیم. امام مشکل‌شان این بود که با آن همه تصریحات که تا آخرین نفر و آخرین قطره خون و تا رفع فتنه می‌جنگیم، چگونه ناگهان اعلان پذیرش قطعنامه نماییم؟ و اضافه کردند، خودشان از مسئولیت رهبری کنار می‌روند و ما اداره کنیم. من در جواب گفتم: اینکه کار را مشکل‌تر می‌کند و بهتر است، من به‌عنوان جانشین فرمانده کل قوا و فرمانده جنگ قطعنامه را امضا کنم و شما برای حفظ حیثیت من را محاکمه کنید و با قربانی شدن من کشور و مردم و انقلاب نجات پیدا می‌کنند. امام با نظر عطوفانه‌ای به من، آن را نپذیرفتند و پذیرفتند خودشان بپذیرند، ولی از ما خواستند که دیگران را توجیه کنیم.

۲- در انتخابات اخیر ریاست‌جمهوری (۱۳۹۲) که کشور به بن‌بست رسیده بود و اصولگرایان به پیروزی خود در ادامه راه احمدی‌نژاد مطمئن بودند، مردم و مراجع تنها راه را در نامزدی من می‌دانستند. من موافق نبودم. در شب روز آخر نام‌نویسی، احساس کردم که دچار استبدادنظر شده‌ام. تصمیم گرفتم که اسم بنویسم و عصر شنبه در وزارت کشور ثبت‌نام کردم و از همانجا موج شادی مردم برخاست و ظرف چند ساعت تمامی کشور را لرزاند، گرچه شورای نگهبان با اصرار مصلحی وزیر اطلاعات من را به بهانه سن زیاد رد صلاحیت کرد و من این موج عظیم مردمی را پشت سر دکتر روحانی قرار دادم که پیروز شد و دولت از دست تندروها نجات یافت، اعتدال و امید حاکم شد؛ ولی تندروها میدان را خالی نکردند و مانع حل مشکل تحریم‌ها می‌شدند.

۳- عصر شنبه که بنا بود فردای آن نتیجه مذاکرات یک هفته‌ای لوزان اعلان شود، هم روحانی و هم ظریف سرگردان بودند. ساعت سه و ۴۵ دقیقه بعدازظهر به دفتر روحانی رفتم و در مدت کوتاهی او را قانع کردم، اقدام کند و توطئه تندروها را گفتم که ایشان هم منکر نبود. ایشان هم فوراً ظریف را قانع کرد، صفحه برگشت و یاس‌ها رفت و امید و تصمیم آمد.

۱/ نکته تاریخی هاشمی
این نوشته کوتاه هاشمی، واجد نکات تاریخی مهمی است که البته بخشی از آنها در قالب مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های سال‌های پایانی عمر وی بیان شده بود. در واقع، از نظر ارائه اطلاعات تاریخی و خبری، نکته چندان جدیدی در این متن وجود ندارد؛ جز همان بحثی که درباره آمادگی امام برای کناره‌گیری از رهبری پس از پذیرش قطعنامه عنوان کرده است. نکته‌ای که البته مسئولیت‌پذیری سیاسی رهبر انقلاب را نشان می‌دهد. همان مسئولیت‌پذیری که باعث می‌شد علیرغم همه شعارها و گفتارهای آرمانی پیشین درباره تداوم جنگ، نظر کارشناسان سیاسی و نظامی و واقعیت‌های اقتصادی و اجتماعی را بپذیرد و از سخن و شعار خود عقب بنشیند. همان مسئولیت‌پذیری درعین‌حال ملاحظه‌ای اخلاقی را شکل می‌داد تا علاوه بر پذیرش مسئولیت سیاسی پایان جنگ، مسئولیت اخلاقی شعارها و رویکردهایی را هم که کشور را به آن نقطه گریزناپذیر رسانده بود، بپذیرد.
کناره‌گیری در چنین بافت تاریخی-فکری قابل درک است. اگر روایتی که هاشمی آورده، دقیق باشد؛ این اتفاق در صورت وقوع می‌توانست فصل تازه‌ای در روابط دولت/ملت و حکمران/شهروند در جامعه ایران پس از انقلاب بگشاید. اگر چنین امری محقق می‌شد، بسیاری از تفاسیر مسلط در باب سازوکار سیاسی برآمده از انقلاب کمرنگ می‌شد و حدی از تناسب میان مسئولیت و اختیارات شکل می‌گرفت؛ همان تناسبی که فقدان یا ضعف آن، یکی از نقاط آسیب ساختار موجود به‌ویژه در مقاطع آشکارتر شدن دوگانگی مبنایی آن است. روایت هاشمی اما جامه تحقق نپوشید. شاید به این جهت که حفظ یکپارچگی قدرت پس از جنگ ضرورت داشت؛ مخصوصا با بافت جامعه آن روز ایران که همچنان شور و احساسات انقلابی در آن پررنگ بود. و نیز منازعات و رقابت‌های درونی قدرت که با پایان جنگ آشکارتر می‌شد و تنها ذیل چارچوب رهبری کاریزماتیک قابلیت حل‌وفصل می‌یافت.

۲/ نکته راهبردی متن هاشمی
اما فارغ از نکات تاریخی و روایی که هاشمی در این متن آورده است، نکته کلیدی و کلان‌تری وجود دارد که جای تامل راهبردی دارد. این نکته، در نفس انتخاب این سه رخداد از سوی هاشمی برمی‌گردد. هاشمی‌رفسنجانی شخصیتی است که حتی مخالفان او از روابط و تاثیرگذاری مستقیم‌اش بر امام‌خمینی قبل و بعد از انقلاب می‌گویند و در ادامه نیز، ارتباط و تعامل نزدیک با مقام‌رهبری، مراجع و روحانیون قم، نظامیان، نیروهای سیاسی ریشه‌دار چپ و راست، و نیز دست‌کم دو رئیس‌جمهور و سه رئیس‌مجلس پس از خود (با استثنا کردن محمود احمدی‌نژاد و احتیاطا غلامعلی حدادعادل) داشته است. اینها، غیر از مسئولیت‌ها و مقام‌های رسمی سیاسی و نظامی است که هاشمی شخصا داشته است (عضو شورای انقلاب، سرپرست وزارت کشور، رئیس مجلس، جانشین فرماندهی کل قوا، رئیس‌جمهوری، رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام و رئیس مجلس خبرگان رهبری).
در این دایره گسترده ارتباطات و مسئولیت‌ها که هاشمی خاطرات آن را دقیق‌تر از هر رجل سیاسی قبل و بعد از انقلاب ثبت و ضبط کرده است، طبعا ده‌ها و شاید صدها رخداد و تصمیم‌گیری مهم وجود داشته باشد که هاشمی در آنها مسئولیت یا مشارکت داشته است. چنان که خود در این متن از "نقش‌هایی" نوشته که در "پیچ‌های مهم انقلاب" برعهده داشته است. اما پرسش و نکته اصلی اینجاست که چرا هاشمی این سه مورد را "مهم‌تر" ارزیابی کرده و به آنها پرداخته است؟ به‌عبارت دیگر، وجه اشتراک و نخ تسبیح میان این سه رخداد چیست که آنها را برای هاشمی متمایز می‌سازد و از اینکه در آنها نقش داشته، نوعی ابراز افتخار و سربلندی می‌کند؟

۳/ اهمیت تاریخی سه رخداد

شاید درباره مورد نخست (پایان جنگ) و اهمیت آن جای شک و تردیدی نباشد. هاشمی چنان که روایت‌های خود او و نیز مکاتباتش با امام‌خمینی حکایت دارد، نقش اول را در پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران ایفا کرده است. تصمیمی که مانع از آن شد تا مسئله جنگ و خسارت‌های مادی و معنوی آن ادامه یابد. چنان که اگر فقط یک سال دیرتر این تصمیم شکل می‌گرفت، امام دیگر در قید حیات نبود و مشخص نیست امکان و ظرفیت اتخاذ و پذیرش چنان تصمیم دشواری وجود می‌داشت یا خیر. از این جهت، روند سیاست‌ورزی و تصمیم‌سازی هاشمی در این مورد بسیار کلیدی و آشکار است. موضوعی که حتی مخالفان هاشمی هم به آن اقرار دارند و "نوشاندن جام زهر" را یکی از سیئات و "توطئه‌ها"ی پیچیده او معرفی می‌کنند.
اما در کنار پایان جنگ که اهمیت سیاسی و تاریخی آن در مجموعه تحولات پس از انقلاب شاید بی‌بدیل باشد؛ هاشمی از دو مورد دیگر هم به‌عنوان نقش‌آفرینی‌های برجسته تاریخی‌اش یاد کرده و به تعبیری، آنها را هم‌سنگ و هم‌ردیف پایان جنگ قرار داده است. مورد اول، پذیرش دعوت‌ها و فراخوان‌های اجتماعی برای نامزدی در انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۳۹۲ و دیگری، رایزنی با حسن روحانی و جواد ظریف برای نهایی کردن توافق هسته‌ای پس از مذاکرات لوزان سوئیس در سال ۱۳۹۴. شاید از منظر ابعاد ماجرا، این دو مورد با مورد نخست قابل‌مقایسه به نظر نرسند. اما نگاهی جدی‌تر به هر یک از دو رخداد، جایگاه و اهمیت تاریخی نقش‌آفرینی هاشمی را نشان می‌دهد.
رخداد نخست، یعنی پذیرش دعوت‌ها و اتخاذ تصمیم برای نامزدی ریاست‌جمهوری در سال ۱۳۹۲ که در آخرین ساعات مهلت ثبت‌نام صورت گرفت؛ اهمیتی ویژه و تاریخی از منظر تحولات حوزه سیاست داخلی داراست. کافی است به خاطر آوریم که آن انتخابات، در فضای سیاسی کاملا دوقطبی پس از انتخابات ۱۳۸۸ برگزار می‌شد. فضایی که در آن، بسیاری نیروهای موثر جریان اصلاحات هنوز در زندان بودند. دو حزب مهم مشارکت و مجاهدین انقلاب تعطیل شده بود و سایر احزاب و گروه‌های سیاسی هم به دلیل شرایط امنیتی و فشارهایی که مخصوصا پس از حصر تشدید شده بود، امکان فعالیت جدی و موثر نداشتند. در این فضا، گرچه آقای خاتمی با تشکیل شورای مشاوران خود گامی جدی برای گردهم آوردن سیاستمداران و مدیران ارشد اصلاح‌طلب را به پیش برداشت؛ اما بدون کاندیداتوری هاشمی، این حرکت به ثمر نمی‌رسید. نقش‌آفرینی مهم‌تر هاشمی در این مقطع، با حضور در میدان و خالی نکردن صحنه پس از ردصلاحیت‌ها بود که بستر پیروزی حسن روحانی، تغییر فضای سیاسی و در ادامه دستیابی به توافق هسته‌ای را فراهم آورد.
رخداد دوم، مربوط به حمایت از دولت، وزیرخارجه و تیم مذاکره‌کننده در جهت نهایی کردن توافق هسته‌ای است. هاشمی در روایت خود، البته به‌صراحت توضیح نمی‌دهد نگرانی‌های روحانی و ظریف چه بوده و چرا نیاز به پشتیبانی و قوت قلب دادن او برای نهایی کردن کار داشته‌اند. هاشمی پس از توافق لوزان هم در دیداری نوروزی که با تعدادی از مقامات داشت، به‌شکلی کلی نکاتی را دراین‌باره عنوان کرده بود. وی در آن دیدار که ۱۵ فروردین‌ماه ۱۳۹۴ انجام شد، بر "اهمیت سه ماه پیش رو برای طرف‌های مذاکره" تاکید کرده و گفته بود: "مطمئن باشید اسرائیل و لابی‌هایش، افراطیون، تندروها، جنگ‌طلب‌ها و کسانی که از صلح و آرامش می‌ترسند، دست به کار می‌شوند و با قلم و قدم هرچه بتوانند مانع‌تراشی می‌کنند". هاشمی رفسنجانی با تقدیر از "هدایت و حمایت رهبری و دولت تدبیر و امید و تیم مذاکره‌کننده" و "تبریک این موفقیت به مردم ایران"، گفته بود: "در نظام اسلامی دو سه مقطع خطرناک داشتیم که از پیچ‌های سرنوشت‌ساز عبور کردیم، البته باید با هوشیاری، توجه داشته باشیم که در سراشیبی بعد از عبور از گردنه‌های خطرناک، دچار خودشیفتگی نشویم".
این گفته‌های هاشمی نشان می‌دهد او همان زمان، هم بر اهمیت توافق لوزان (قبل از توافق نهایی در تیرماه۱۳۹۴) واقف بوده است و آن را "یکی از پیچ‌های سرنوشت‌ساز" پس از انقلاب می‌دانسته است و هم، درباره مخاطرات و تهدیدهای پیش روی توافق هشدار داده است: "فضاسازی‌های مخالفان برجام" و "خودشیفتگی مسئولان و نظام سیاسی". دقیقا، همان دو مخاطره‌ای که فرصت تاریخی برجام را سوزاند و کشور را به نقطه کنونی رساند.

۴/ اهمیت راهبردی سه آتش‌بس
اما در نگاهی کلان‌تر، این دو رخداد در سطحی متفاوت همان کارکرد و نقش پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را بازی می‌کردند. گویی از نگاه هاشمی، او نه فقط در رساندن کشور به "آتش‌بس" جنگ که در رساندن کشور به دو "آتش‌بس" دیگر هم نقش موثری داشته است. به عبارت دیگر، هاشمی در مقاطع انتخابات ۱۳۹۲ و مذاکرات ۱۳۹۴ نیز همچون تیرماه ۱۳۶۷ کشور را درگیر جنگ و ستیز می‌دید. جنگ و ستیزهایی که همچون حمله صدام و ارتش عراق به کشور، بارز و آشکار نبود؛ اما از منظر سیاستمداری چون هاشمی، خسارت‌ها و پیامدهایی کمتر از یک جنگ برای کشور نداشت. تشکیل دولت پوپولیستی محمود احمدی‌نژاد در سال ۱۳۸۴ که ایران را از ریل توسعه بیرون انداخت و در ادامه، بروز شکاف سیاسی-اجتماعی میان نخبگان اصلاح‌طلب و پایگاه اجتماعی آنان (طبقه متوسط) با نظام سیاسی در سال ۱۳۸۸، فاجعه‌ای کوچک‌تر از یک جنگ داخلی نبود. جنگی که در بستر آن، نابود شدن درآمدهای افسانه‌ای نفتی دهه ۱۳۸۰، حذف نخبگان توسعه‌گرا از قدرت، انزوا و مهاجرت بسیاری از نیروهای جوان و توانمند برآمده در دوران اصلاحات و مهمتر از همه بروز ستیز در بالاترین سطح قدرت داخلی و در ادامه، قطعنامه‌ها و شکل‌گیری اجماع جهانی علیه کشور شکل گرفت. در واقع، ایرانی که محمود احمدی‌نژاد در مردادماه ۱۳۹۲ به حسن روحانی تحویل داد، کمتر از زمانی که هاشمی‌رفسنجانی در سال ۱۳۶۸ دولت را تحویل گرفت؛ جنگ‌زده نبود. با این تفاوت که ابعاد جنگ و شکاف داخلی در ۱۳۹۲ قابل‌مقایسه با همگرایی گسترده نخبگان حاکم در حمایت از هاشمی در سال۱۳۶۸ نبود.
در چنین شرایطی، هاشمی با پذیرش فراخوان‌ها برای کاندیداتوری و گرفتن آن تصمیم سرنوشت‌ساز و تاریخی، گامی مهم برای رسیدن به "آتش‌بس داخلی" در فضای پس از سال ۱۳۸۸ برداشت.
به بیان دقیق‌تر، هاشمی نه فقط در مقطع پایان جنگ با دشمن خارجی که در زمان بروز جنگ داخلی هم در نقش یک سیاستمدار "آتش‌نشان" ظاهر شد، به میدان آمد و معادلات را برهم زد. اهمیت این نقش‌آفرینی هاشمی در انتخابات ۱۳۹۲ آن بود که "آتش‌نشان" بودن را هم در سطح استراتژی و هم در سطح تاکتیک به‌درستی پیش برد. در سطح استراتژی، هاشمی‌رفسنجانی تصمیم گرفت علیرغم همه فشارها، برخوردها و فضاسازی‌هایی که از سال ۱۳۸۴ به بعد علیه او و متحدان سیاسی‌اش صورت گرفته بود، باز هم در چارچوب راهبرد اصلاح‌طلبی (و به تعبیر خودش: "اعتدال") بماند و با پایبندی به این راهبرد، امکان و فرصتی برای "آتش‌بس" میان نیروهای دو سوی منازعه ۱۳۸۸ فراهم سازد. در سطح تاکتیک، هاشمی‌رفسنجانی با وجود ردصلاحیت شدن که اقدامی نامتعارف و یک شوک بزرگ سیاسی بود، همچنان یک "آتش‌نشان" باقی ماند. او نه‌تنها از "آتش افروختن" و مردم را به خیابان‌ها فراخواندن خودداری کرد؛ بلکه در فرصت اندک باقیمانده با همراهی خاتمی و اصلاح‌طلبان به تصمیمی مفید و موثر در حمایت از حسن روحانی رسید. چنین بود که سیاستمدار "آتش‌نشان"، آتشی که تندروها برافروخته بودند و می‌خواستند با آن، او را یک بار برای همیشه بسوزانند؛ به جان خودشان انداخت.
در موضوع توافق لوزان (به‌عنوان بستر کلی توافق هسته‌ای) هم، هاشمی کشور را درگیر یک جنگ تمام‌عیار می‌دید. اگر در جنگ هشت‌ساله ایران با عراق می‌جنگید (هرچند قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای هم رژیم بعث را پشتیبانی می‌کردند)؛ اما در جریان تحریم‌های مصوب شورای امنیت که از سال ۱۳۹۰ به‌تدریج اجرایی شد، ایران رسما در برابر اجماع جهانی قرار گرفته بود. در این شرایط، دستیابی به توافق از منظر هاشمی، حتی ضرورتی بیشتر از پذیرش قطعنامه پایان جنگ داشت. برای نجات کشور، هرچه سریع‌تر باید تحریم‌ها متوقف می‌شد و میان ایران و قدرت‌های جهان، نوعی "آتش‌بس" شکل می‌گرفت. آتش‌بسی که در آن، یک طرف متعهد به کاهش سطح غنی‌سازی و پذیرش نظارت‌های گسترده بین‌المللی می‌شد و طرف دیگر، متعهد به برداشتن تحریم‌ها و حرکت به سمت همکاری‌های سیاسی و اقتصادی با ایران. فارغ از آنکه راست رادیکال ایران و آمریکا پس از درگذشت هاشمی با برجام چه کردند؛ روایت او نشان می‌دهد که در این "جنگ سوم" نیز تا جایی که توان نقش‌آفرینی و تاثیرگذاری داشته، همچون یک سیاستمدار آتش‌نشان عمل کرده است و در جهت برقراری آتش‌بس، گام برداشته است.

۴/ جای خالی سیاستمدار آتش‌نشان
هاشمی‌رفسنجانی با برگزیدن این سه رخداد تاریخی به‌عنوان مهم‌ترین موارد تاثیرگذاری‌اش بر تحولات پس از انقلاب، آشکارا این تحلیل را برای مخاطبانش به میراث می‌گذارد که صلح کردن سخت‌تر است از جنگ کردن. آتش‌بس دشوارتر است از آتش افروختن. مسالمت‌جویی و مذاکره موثرتر است تا رجزخوانی و مجادله. و این را می‌گوید که برای توسعه ایران، "عادی‌سازی" یک شرط ضروری و حیاتی است. عادی‌سازی هم در مناسبات بین‌المللی و هم در منازعات داخلی. ایران چه در ۱۳۶۷، چه در ۱۳۹۲، چه در ۱۳۹۴ و چه امروز در ۱۴۰۱ محتاج و نیازمند عادی‌سازی است. عادی‌سازی هم چیزی نیست جز همان "آتش‌بس". جز همان توقف منازعه و آغاز مذاکره. جز کوتاه آمدن از شعارها و آرمان‌ها و ادعاهای زیبا، اما محقق‌نشدنی.

هاشمی‌رفسنجانی یک سیاستمدار یا چهره محبوب و دوست‌داشتنی نبود. اما یک سیاستمدار موثر بود. و به خاطر همین موثر بودن هم بود که دشمنان و مخالفان زیاد و متنوعی داشت. اما برای او، محبوبیت اصالت نداشت؛ راهبرد و پایبندی و ایستادگی در جهت پیشبرد آن بود که اصالت داشت. و راهبرد کلان و کلیدی او در شرایط بحران، همان "آتش‌بس" بود. و چنین بود که او نه یک سیاستمدار محبوب و جذاب که یک "سیاستمدار آتش‌نشان" موثر و توانمند بود. از همان دست سیاستمدارانی که امروز، در زمستان ۱۴۰۱ از پس اعتراضات و ناآرامی‌های سه‌ماهه در داخل و افول برجام و پررنگ شدن گزینه‌های تندتر در خارج، به آنها بیش از همیشه نیاز داریم. شاید خیلی بیشتر از ۱۳۶۷، ۱۳۹۲ و ۱۳۹۴.

هیچ‌کس هاشمی نشد...

نگاهی به ۳ دوره تاریخی که بر موقعیت سیاسی هاشمی‌رفسنجانی گذشت و تلاش برای یافتن پاسخ این پرسش: او نفر چندم نظام بود؟

 محمدجواد روح، سرمقاله شماره ۹۲ هفته‌نامه صدا، شنبه ۱۸ دی‌ماه ۱۴۰۰

غروب 19 دی‌ماه ۱۳۹۵خبر درگذشت ناگهانی اکبر هاشمی‌رفسنجانی منتشر شد. چهره‌ای که بی‌اغراق می‌توان او را پس از امام‌خمینی، مؤثرترین سیاستمدار جمهوری اسلامی نامید. هاشمی اما برخلاف امام، تنها در دوران تأسیس و تثبیت نظام سیاسی برآمده از انقلاب مؤثر نبود و در تحولات دهه‌های بعد نیز تا آنجا که می‌توانست، کنشگرانه ظاهر شد. در یک ارزیابی تاریخی و با لحاظ کردن مجموعه روندهای سیاسی که از بهمن‌ماه 1357 تا دی‌ماه 1395 بر هاشمی‌رفسنجانی گذشت که خود بر بسیاری از آنها مؤثر و بسیاری از آنها بر او مؤثر بود؛  می‌توان از سه هاشمی متفاوت و متمایز سخن گفت. گرچه جهان‌بینی و مبانی فکری و عملی مشترکی را در همه این ادوار می‌توان در هاشمی سراغ گرفت و آن را ذیل تعابیری چون «پراگماتیسم» یا «مصلحت‌گرایی» صورت‌بندی کرد؛ اما شکل و موقعیت سیاسی هاشمی در این سه دوره متفاوت بوده است که می‌توان آن را بازخوانی کرد: 
 

1- هاشمی اول (1368-1357): قائم‌مقام حقیقی رهبری

هاشمی‌رفسنجانی بیشتر بر اساس عملکرد او در سال‌های پس از جنگ در جایگاه رئیس‌جمهور و در ادامه، نقش‌آفرینی پرفرازونشیب در صحنه سیاسی متلاطم پس از دوم‌خرداد مورد بحث و گفت‌وگو قرار می‌گیرد. دلیل این امر آن است که گویی درباره عملکرد و کارنامه او در دهه اول انقلاب، اتفاق‌نظر وجود دارد. اما تعبیر دقیق‌تر آن است که عملکرد هاشمی در دهه اول، چنان به امام‌خمینی و نیز موجودیت نظام‌سیاسی گره خورده است؛ که نقد این، بی نقد آن دیگر ممکن نیست.
در دهه اول انقلاب نیز هاشمی نقش جدی در دوران پرتنش انتقال قدرت از فضای پررقیب سال‌های 1360-1357 به جریان خط امام و شکل‌گیری انحصار قدرت حزب جمهوری اسلامی و مؤتلفان آن (با محوریت روحانیت مبارز، سازمان مجاهدین انقلاب و جامعه مدرسین حوزه قم) داشت. مسئولیت رسمی او گرچه در این دوران، ریاست مجلس بود؛ اما در عمل، مرد شماره دو نظام سیاسی محسوب می‌شد. به تعبیری، گرچه با مصوبه خبرگان رهبری در سال 1364 آیت‌الله منتظری تا زمان عزل در سال 1368 به لحاظ مناسبات حقوقی قدرت، «قائم‌مقام رهبری» بود؛ اما در عمل و به لحاظ مناسبات حقوقی قدرت، «قائم‌مقام رهبری» کسی نبود جز هاشمی‌رفسنجانی. چنین موقعیتی بود که به او اجازه می‌داد سناریوی پیچیده‌ای چون مذاکرات پنهان ایران و آمریکا را با مک‌فارلین، مشاور امنیت‌ملی رونالد ریگان، به‌پیش ببرد و یا در جنگ، مسئولیت جانشینی فرمانده کل قوا را بر عهده گیرد و نهایتاً، نقش اصلی را در پذیرش قطع‌نامه و برقراری آتش‌بس با عراق ایفا کند. شاید بتوان ردپاهای این جایگاه قائم‌مقامی حقیقی رهبری در دوران امام را حتی قبل از پیروزی انقلاب سراغ گرفت. روزهایی که شورای انقلاب در حال تأسیس بود و امام‌خمینی که در نوفل‌لوشاتو به سر می‌برد، همواره سه تن را به‌عنوان نمایندگان اصلی خود در این شورا مورد تأکید قرار می‌داد: سیدمحمد بهشتی، مرتضی مطهری و اکبر هاشمی‌رفسنجانی. (این مطلب را در خاطرات دکتر ابراهیم یزدی می‌توان ردیابی کرد). از میان این سه روحانی و شاگرد معتمد، بهشتی چهره‌ای سیاسی/ایدئولوژیک داشت و می‌توان او را جامع‌تر از دو معتمد دیگر یافت که یکی (مطهری) بیشتر وجه ایدئولوژیک داشت و به جهان‌بینی انقلاب و نظام برآمده از آن تعلق‌خاطر داشت و آن دیگر (هاشمی‌رفسنجانی) بیشتر درگیر پراتیک و حوزه عمل سیاسی و مبارزاتی بود. شهادت مطهری و به‌ویژه بهشتی، هاشمی را به تنها بازمانده آن مثلث معتمد امام تبدیل کرد و شرایطی را شکل داد که از هفتم تیر 1360 تا پایان حیات بنیان‌گذار، هاشمی در این جایگاه و موقعیت بی‌بدیل بماند. شاید به شکلی نمادین، بتوان این جایگاه قائم‌مقامی حقیقی رهبری در دوران امام را در همان مراسم صدور حکم نخست‌وزیری مهدی بازرگان دید. جایی که امام مقتدرانه و در سکوت بر صندلی رهبری انقلاب نشسته بود و این هاشمی جوان بود که به نیابت و قائم‌مقامی او، حکم انتصاب نخستین رئیس دولت نظام جدید را می‌خواند. 
 

2-  هاشمی دوم (1384-1368): مرد دوم حقوقی نظام


چنین سابقه و موقعیتی در دهه اول انقلاب و عصر تأسیس و تثبیت بود که انتظار موقعیتی تعیین‌کننده و تأثیرگذار از هاشمی‌رفسنجانی را در دوران پس از بنیان‌گذار شکل می‌داد. نقشی که البته در نشست تاریخی خبرگان رهبری هم ایفا شد و گرچه هاشمی خود معتقد به الگوی شورایی بود، اما نهایتاً توانست روند تحولات را مدیریت کند و در آن روز تاریخ‌ساز، پیام استمرار و استحکام نظام‌سیاسی در دوران پس از بنیان‌گذار را به ناظران درون و بیرون مخابره کند. گرچه این تصمیم سخت، خروجی کل خبرگان بود؛ اما نه آن روز و نه امروز، کسی در نقش تعیین‌کننده، محوری و انسجام‌بخش هاشمی تردید نکرد و نمی‌کند و مخالفان او هم، جز برخی روایت‌های پراکنده نتوانسته‌اند خدشه‌ای بر آن وارد سازند. این محوریت و تعیین‌کنندگی تاحد زیادی تا پایان دولت اول هاشمی و دوران نخست ریاست‌جمهوری او در سال ۱۳۷۲ هم ادامه داشت. در واقع، او در این مقطع از نظر حقوقی نفر دوم نظام سیاسی بود؛ اما از نظر حقیقی، عملاً تصمیم‌گیرندگی اصلی را بر عهده داشت.
به‌یک‌معنا، اگر یک دوره از چهار دهه گذشته را بتوان نام برد که در آن، «رئیس‌جمهوری» تاحد قابل‌قبولی ریاست‌جمهوری را در دست داشت، همین چهار سال نخست دولت هاشمی است. البته، در همین دوره هم او چنان اولویت و تمرکز خود را بر سازندگی و حوزه اقتصاد قرار داده بود که تا حد زیادی، عرصه‌های امنیت، فرهنگ و حتی وجوهی از سیاست‌خارجی به تصمیمات و روندهای فراتر از دولت و حتی شخص رئیس‌جمهور احاله می‌شد و یا دست‌کم، رگه‌هایی از دوگانه‌گی و توازی بروز می‌یافت. بااین‌حال، قرابت فکری و حتی راهبردی دو نفر اول نظام‌سیاسی در چهار سال نخست چنان بود که دوگانه‌گی از سطح اختلاف‌نظر و انتقادات درونی، چندان فراتر نمی‌رفت و پدیده‌هایی از جنس «چنددولتی» ظهور و بروز عملی، نمی‌یافت. نوع برخورد و مواجهه هاشمی‌رفسنجانی و دستگاه امنیتی دولت او با نویسندگان نامه ۹۰امضایی و به‌ویژه شخصیت‌هایی چون عزت‌الله سحابی، نشانه بارزی از این همگرایی فکری و راهبردی بود. این همگرایی در برخوردهایی که با برخی نیروهای چپ چون ابراهیم اصغرزاده و بعدها عباس عبدی صورت گرفت، تداوم یافت و برخی از «نیروهای خودی» را هم در بر گرفت.
دوران اقتدار هاشمی اما کوتاه بود. حذف جریان چپ از دولت دوم هاشمی (۱۳۷۲) که در ادامه کنار رفتن نیروها و بزرگان این طیف از قوه‌قضائیه و مجلس‌چهارم (پس از سال ۱۳۶۸) واقع شد، عملاً او را در برابر جریان راست تنها گذاشت و فرصت و بستری را برای افزایش فشار آنها بر دولت و توقف روندها و سیاست‌های هاشمی فراهم کرد. جریان چپ البته آن زمان، تفاوت جدی با نیروهای اصلاح‌طلب امروز داشت. تعبیر «رادیکال‌ها» که هاشمی در خاطرات خود برای توصیف جریان چپ به کار می‌برد، تا حد زیادی با گفتمان، شعارها و مواضع آنان همخوانی داشت. روزنامه‌هایی چون «سلام» و «جهان اسلام» و نشریاتی چون «بیان» و «عصر ما» که به مدیریت بزرگان جریان چپ (سیدمحمد موسوی‌خوئینی‌ها، سیدهادی خامنه‌ای، سیدعلی‌اکبر محتشمی‌پور و محمد سلامتی) منتشر می‌شدند، همچنان در تداوم گفتمان رادیکال دهه اول انقلاب (به‌ویژه در حوزه‌های سیاست‌خارجی و اقتصاد) حرکت می‌کردند. نشریات و نیروهای چپ، البته تحت‌تاثیر کنار رفتن از قدرت، ارتباط نسبی با روشنفکران و برخی نیروهای اجتماعی محذوف و نیز مطالعات و جمع‌بندی‌های جدید پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، به‌تدریج در حوزه‌های سیاست داخلی و فرهنگ، به سمت تجدیدنظرطلبی رفتند و سطوحی از گشایش و تکثرگرایی را پذیرفتند. اما بااین‌حال، به‌جز در حوزه سیاست (که در آن‌هم، مرزبندی‌های «خودی/غیرخودی» را همچنان در میان نیروهای سیاسی پوزیسیون و اپوزیسیون ناگزیر و ضروری می‌دانستند)، در سایر حوزه‌ها (سیاست‌خارجی، اقتصاد و حتی فرهنگ و جامعه) از الگوها و ارزش‌های پراگماتیستی، میانه‌روانه و بعضاً لیبرال هاشمی و دولتمردان او، عقب‌تر بودند. در دورانی که دفتر تحکیم وحدت و جریان چپ، همچنان شعارهای «ضداستکباری» می‌داد و به سابقه خود در تسخیر سفارت آمریکا افتخار می‌کرد یا استادان اقتصاد چپ‌گرای حلقه «دین و اقتصاد»، با حملات مدام به سیاست‌های تعدیل اقتصادی، همسو با انصار حزب‌الله، نمایشگاه «تجمل‌گرایی و اشرافی‌گری» برپا می‌کردند؛ هاشمی و مدیران و چهره‌های نزدیک او، مواضع و گام‌های مهمی در جهت لیبرالیزه کردن اقتصاد و جامعه ایران برمی‌داشتند. تهرانی که غلامحسین کرباسچی ساخت؛ گرچه مبتنی بر الگویی آمرانه از نوسازی شهر بود، اما در کنار آن، پیامدها و پدیده‌های اجتماعی (و حتی سیاسی) مهمی چون فرهنگسراها و روزنامه «همشهری» را نیز با خود داشت. یا عطاءالله مهاجرانی که به‌صراحت از ضرورت مذاکره مستقیم با آمریکا در دوران دولت دموکرات بیل کلینتون سخن گفت. یا فائزه هاشمی که با تیپ و مواضع صریح و متمایز خود و نیز نقش‌آفرینی در حوزه ورزش زنان، تصویری تازه از معدود زنان حاضر در حاکمیت را ارائه می‌کرد. حتی در حوزه فرهنگ و سیاست هم با آنکه پس از استعفای سیدمحمد خاتمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و کنار گذاشتن مصطفی معین از وزارت علوم، گفتمان «مقابله با تهاجم فرهنگی» حاکم شد و سانسور کتاب‌ها، توقیف فیلم‌ها و اخراج و بازنشسته کردن استادان دانشگاه شدت گرفت؛ اما همچنان، نیروهای منتقد و روشنفکران حضور مؤثری در عرصه عمومی داشتند. انتشار نشریات نحله‌های مختلف  سیاسی و فکری چون «آدینه»، «گردون»، «کیان»، «زنان»، «ایران‌فردا»، «پیام‌امروز»، «چشم‌انداز ایران»، «پیام هاجر»، «صبح»، «پیام دانشجو»، «گل‌آقا»، «بهمن»، «نگاه نو»، «بخارا»، «صنعت حمل‌ونقل» و... در کنار نشریات جریان چپ اسلامی که پیش از این به آن اشاره شد، همگی نشانه‌هایی از ظرفیت‌های دولت هاشمی برای انتقادپذیری و تغییر فضای سیاه‌وسفید دهه شصت به سمت نوعی از پلورالیسم بود.
شاید مهمترین موضوع مورد انتقاد در دوران دولت هاشمی، عملکرد وزارت اطلاعات و حوادث و رخدادهایی بود که در آن مقطع رخ داد و بعد از دوم‌خرداد با پرداختن نویسندگان و مطبوعات اصلاح‌طلب به آن، زمینه شکاف و تقابل هاشمی و خانواده او (و تاحدی حزب کارگزاران سازندگی) با بلوک چپ جبهه دوم‌خرداد و نیز نیروهای ملی-مذهبی را فراهم ساخت. امروز، بسیاری از افراد و حتی فعالان سیاسی که می‌خواهند از روی تاریخ بپرند و معمولاً، ضعیف‌ترین حلقه زنجیر را تحت‌فشار قرار می‌دهند؛ تا از دوران دوم‌خرداد و برخوردها با هاشمی سخن گفته می‌شود، یاد «عالیجناب سرخ‌پوش» و کتاب اکبر گنجی و نقدهای بعضاً گزنده عباس عبدی و تیترهای روزنامه «صبح امروز» تحت مدیریت سعید حجاریان می‌افتند و انگشت اتهام را به سمت «تندروهای چپ» نشانه می‌روند. بی‌آنکه به خاطر آورند این هاشمی بود که ابتدا تعابیری از قبیل اینکه «دوران من، پاک‌ترین دوران وزارت اطلاعات بود»، مطرح کرد و پس از آن بود که تازه اکبر گنجی در نقد ادعای او، یادداشت «عالیجناب سرخ‌پوش» را نوشت. یا نقدهای عبدی، عموماً پاسخ به مصاحبه‌ها و توجیهاتی بود که هاشمی و افراد خانواده او در دفاع تمام‌قد از دولت سازندگی مطرح می‌کردند و برخی همچون محمد هاشمی، بدون توجه جدی و عمیق به پیام دوم‌خرداد و تحولات جدی سیاسی و اجتماعی زیر پوست جامعه ایران، از ائتلاف و همراهی با جبهه دوم‌خرداد و اصلاح‌طلبان (و در واقع، از پایگاه اجتماعی حامی تغییرات دموکراتیک)، ابراز استغنا می‌کردند و همچنان، جایگاهی فراتر از تقسیم‌بندی‌های سیاسی برای هاشمی قائل می‌شدند.
البته، این نقد متوجه اصلاح‌طلبان (و حتی موسپیدان سیاست چون مرحوم عزت‌الله سحابی) هست که در مواجهه با هاشمی، اصل توازن قوا را رعایت نکردند و این تصور را داشتند که به‌صرف پشتوانه گسترده اجتماعی، می‌توانند اصلاحات سیاسی را محقق سازند. در واقع، گرچه استراتژی اعلامی و رسمی اصلاح‌طلبان به‌درستی از زبان سعید حجاریان، «فشار از پایین، چانه‌زنی در بالا» عنوان می‌شد؛ اما در عمل و تا قبل از سال ۱۳۸۰، وجه «چانه‌زنی» چندان موردتوجه نبود. ازاین‌رو بود که نه‌تنها هاشمی‌رفسنجانی که چپ‌گرایان ریشه‌داری چون مهدی کروبی هم، عملاً به حاشیه رانده شدند. به روایتی تاریخی، پس از ترور حجاریان و توقیف دسته‌جمعی مطبوعات (در ادامه حمله به کوی دانشگاه در سال قبل) بود که دو بال اصلی اصلاحات شکست و اهرم «فشار از پایین» عملاً گسست و تازه اینجا بود که فیل سیاست یاد هندوستان «چانه‌زنی» افتاد. ابتدا وزن و تأثیر کروبی در مجلس‌ششم بالا رفت و او در موضوعاتی چون صدور حکم زندان برای نمایندگانی چون حسین لقمانیان و فاطمه حقیقت‌جو به میدان آمد و در ادامه، تلاش‌ها برای کمرنگ کردن اختلافات و فاصله چپ اسلامی با هاشمی‌رفسنجانی با محوریت چهره‌هایی چون بهزاد نبوی آغاز شد.
در نگاهی کلان، می‌توان مدعی شد که از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۸۴، در دو مقطع روند تحولات به‌گونه‌ای رقم خورد که هاشمی‌رفسنجانی جایگاه خود به‌عنوان نفر دوم حقیقی نظام‌سیاسی را از دست بدهد:
نخست، پس از تشکیل مجلس‌چهارم و نیز کاهش آرای هاشمی‌رفسنجانی در دور دوم ریاست‌جمهوری که موقعیت او را در برابر جناح راست تضعیف کرد و او را ناگزیر کرد نه‌تنها در برابر شعارهای راست رادیکال در حوزه‌های فرهنگی و اجتماعی منفعل بماند و نیز دست دستگاه امنیتی را برای اقدامات خود بازتر بگذارد، بلکه حتی سیاست‌های خود در جهت تعدیل اقتصادی و تنش‌زدایی خارجی را نیز متوقف کرد. حاکم شدن رویکردهای پوپولیستی و ضدتوسعه‌ای در صحنه اقتصاد و رخداد میکونوس که به خروج سفرای کشورهای اروپایی از تهران انجامید؛ نشانه‌های آشکاری بود از فرو ریختن کاخ آرزوهای هاشمی در پایان دولت دوم او. در واقع، او در حالی صندلی ریاست‌جمهوری را ترک کرد که نه‌تنها آن رئیس‌جمهور مقتدر چهار سال اول که به‌نوعی تصمیم‌گیرنده اصلی نظام‌سیاسی بود، نبود؛ بلکه رئیس دولتی شکست‌خورده و تاحد زیادی ناکام هم بود که از پروستروئیکای او، تنها حاشیه نشستن و به بخت و اقبال امید بستن، باقی ماند. آنچه در این مقطع رخ داد؛ تاحد زیادی ناشی از بی‌توجهی هاشمی به اصل توازن‌قوا بود. او در مقام رئیس‌جمهوری میانه‌رو (یا چنان‌که خود می‌پسندید: «فراجناحی»)، تا زمانی می‌توانست بازیگری مؤثر باشد که دو جناح اصلی سیاسی (و به تعبیر دقیق‌تر: «نیروی سیاسی» و «نیروی اجتماعی») حدی از موازنه را داشته باشند تا او بتواند در بین دو طرف، میانجی‌گری و چانه‌زنی کند. اما وقتی جریان چپ اسلامی (و قبل از آن، لیبرال‌های اسلامی و نیز «خط سوم» حامی آیت‌الله منتظری) از قدرت حذف شدند؛ میدان برای جناح راست خالی از رقیب شد. ترازویی ماند با یک کفه. نیازی به شاهین نبود!
دوم، پس از دوم‌خرداد و به‌ویژه تشکیل مجلس‌ششم. این‌بار چنانکه در بالا اشاره رفت، این اصلاح‌طلبان بودند که اصل توازن‌قوا را فراموش کردند. چنان خود را قدرتمند و پشتوانه اجتماعی خود را مستحکم می‌دیدند که نیازی به ترازو نبود. گرز فریدون و درفش کاویان وقتی هست؛ چه نیاز به ترازو. کاخ را می‌توان به‌تمامی دست انداخت. چو پرده‌دار (هرچند با استدلال‌ها و مباحثی مبتنی بر حقیقت و واقعیت) به شمشیر می‌زد همه را؛ پس میانه‌رو و چانه‌زنی چون هاشمی (و حتی کروبی) هم می‌هراسید و مقیم حریم حرم نمی‌ماند. این هشدار را همان زمان، نویسندگانی چون ماشاءالله شمس‌الواعظین، صادق زیباکلام و مرتضی مردیها خطاب به اصلاح‌طلبان مطرح می‌کردند. اما ازیک‌سو، مواضع و دفاعیات بی‌مبنای هاشمی و برخی اعضای خانواده او (به‌ویژه فائزه و محمد هاشمی) از کل اقدامات و عملکرد دولت سازندگی و «پاک دانستن» پرونده‌ای که در آن اتوبوس و میکونوس هم بود؛ و ازسوی‌دیگر، حملات مداوم روزنامه‌نگاران و نویسندگان چپ به هاشمی و البته، همراهی و «شورش» بدنه اجتماعی علیه خاطرات و سیاست‌های تورم‌زای اقتصادی دولت هاشمی (برخلاف نوستالژی دوران رکود اما کم‌تورم و همراه با اقتصاد توزیعی دولت میرحسین موسوی)؛ مجموعه شرایطی را شکل داد که دو طرف به تضادی آشتی‌ناپذیر در آن مقطع رسیدند. کوچه‌ای بن‌بست که راه خروج از آن، نه در اختیار هاشمی بود و نه اصلاح‌طلبان حامی خاتمی. توجه به توازن قوا و ائتلاف هاشمی با اصلاح‌طلبان، شاید می‌توانست راهی بر این بن‌بست بگشاید و مثلاً مصوبات مجلس‌ششم را از بایکوت شورای‌نگهبان نجات دهد. دراین‌صورت، هاشمی به‌نوعی می‌توانست نقش نفر دوم حقیقی نظام را از جایگاه «مصلحت» حفظ کند و خاتمی هم در جایگاه رئیس‌جمهور چنان دچار انفعال نشود که در سال‌های آخر دولت خود، از «تدارکاتچی خواستن رئیس‌جمهور» سخن بگوید.

 

3- هاشمی سوم (۱۳۹۵-۱۳۸۴): رهبر اپوزیسیون؟


 *در روز دوم‌خرداد ۱۳۷۶ مقام‌رهبری در مصاحبه کوتاهی که همواره پای صندوق رأی می‌کنند، جمله‌ای تاریخی گفت: «برای شخص من، هیچ‌کس آقای هاشمی‌رفسنجانی نخواهد شد؛ اما امیدواریم برای ملت بشود و بتواند برای کشور همان‌طور شخصیتی باشد و همان‌طور تلاشی بکند و بلکه بیشتر و بهتر».


 *در ۲۹خرداد ۱۳۸۸ ایشان جمله تاریخی دیگری گفت: «نظر آقای رئیس‌جمهور (محمود احمدی‌نژاد) به نظر بنده نزدیک‌تر است»*.
 

*در ۱۷دی ۱۳۹۵ در پیام تسلیت درگذشت هاشمی‌رفسنجانی نوشتند: «اختلاف‌نظرها و اجتهادهای متفاوت در برهه‌هایی از این دوران طولانی هرگز نتوانست پیوند رفاقتی را که سرآغاز آن در بین‌الحرمین کربلای معلّی بود، به‌کلی بگسلد و وسوسه خناسانی که در سال‌های اخیر با شدّت و جدیت در پی بهره‌برداری از این تفاوت‌های نظری بودند، نتوانست در محبت شخصی عمیق او نسبت به این حقیر خلل وارد آورد» و در ادامه آوردند: «با فقدان هاشمی، اینجانب هیچ شخصیت دیگری را نمی‌شناسم که تجربه‌ای مشترک و چنین درازمدت را با او در نشیب و فرازهای این دوران تاریخ‌ساز به یاد داشته باشم». (تمام نقل‌قول‌ها عیناً از سایت khamenei.ir).

شاید، این صریح‌ترین عباراتی باشد که آیت‌الله خامنه‌ای در سه مقطع متفاوت و البته، تعیین‌کننده در توصیف نسبت و رابطه میان خود با هاشمی‌رفسنجانی بیان کرده است. توصیفاتی که گرچه تمایزهایی جدی میان آنها دیده می‌شود و مشخص است از ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۸ و سپس نهایتاً در ۱۳۹۵، میزان و ابعاد اختلاف بیشتر و بیشتر شده است تا آنجا که به آستانه «به‌کلی بگسلد»، رسیده بود. اما هر سه این توصیف‌ها (و موارد دیگری که واجد این سطح از حساسیت سیاسی و تاریخی نیست)، در یک نکته مشترک است و آن، رنگ‌وبوی آشکار رفاقتی قدیمی که از پس تندباد حوادث، همچنان محسوس است. ازاین‌منظر، نه‌تنها در پایان دوران ریاست‌جمهوری هاشمی‌رفسنجانی (در سال ۱۳۷۶) که در اوج تعارض میان او با رئیس‌جمهوری که نظرش به رهبری نزدیک‌تر بود (در سال ۱۳۸۸) و نهایتاً در پایان پرماجرای حیات پرماجرای او (در سال ۱۳۹۵)، خط پررنگ رفاقت شصت‌ساله دیده می‌شود و همچنان، جمله «هیچ‌کس آقای هاشمی‌رفسنجانی نخواهد شد»؛ با اندکی تغییر تکرار می‌شود: «با فقدان هاشمی، اینجانب هیچ شخصیت دیگری نمی‌شناسم...».
بااین‌حال، روشن است که محتوا و حتی حس‌وحال این سه نقل‌قول، یکسان نیست. هرچه سال‌ها می‌گذرد؛ جملات شرطیه بیشتر و شدت همگرایی کمتر می‌شود. گویی در این جملات، روند تغییر موقعیت سیاسی هاشمی محسوس است. تغییر موقعیتی که البته، در سال‌های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴، چندان ملموس و محسوس نبود و حتی، به نظر می‌رسید با تصمیمات هاشمی پس از دوم‌خرداد و شکاف و تقابلی که میان او با اصلاح‌طلبان حادث شد؛ شاید موقعیت و روابط او تقویت هم شده باشد. در ظاهر هم، چنین بود. هاشمی در هشت‌ساله دولت اصلاحات، کمترین تقابل، تعارض و حتی انتقادی از نهادهای حاکمیتی و چهره‌های شاخص جناح راست نکرد.
او همان‌طور که در اوایل دهه ۷۰ تصور می‌کرد مانع و نیروی کارشکن در برابر روند سازندگی و توسعه اقتصادی او، چند روزنامه و تشکل دانشجویی چپ (و به قول او: «رادیکال») هستند، اما در نهایت مقابل جناح راست سر فرود آورد؛ پس از دوم‌خرداد تا سال ۱۳۸۴ هم تصور می‌کرد نزول موقعیت و پایگاه اجتماعی او، ناشی از مقالات چند روزنامه‌نگار و فعالیت‌های چند حزب سیاسی اصلاح‌طلب (و باز به قول او: «رادیکال») است، اما در نهایت این جناح راست (و آن‌هم رادیکال‌ترین و توسعه‌ستیزترین طیف‌های آن) بود که پروژه حذف او را رقم زد. پروژه‌ای که یک‌بار در هیئتی دموکراتیک و با پیروزی محمود احمدی‌نژاد در سال ۱۳۸۴ رقم خورد، بار دیگر به شکل نیابتی و با حذف و حصر نامزد موردحمایت او و تعطیل خطبه‌های جمعه در سال ۱۳۸۸ علنی شد و نهایتاً، سوم‌بار با ردصلاحیت‌اش در انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۳۹۲ رسمیت یافت. گرچه هاشمی با پیروزی شاگرد و نایب خود، حسن روحانی، «حذف جریانی» نشد؛ اما از نظر شخصی، صریح‌ترین پیام ممکن را دریافت کرد. پیامی که در سال ۱۳۹۴ با ردصلاحیت سیدحسن خمینی در خبرگان رهبری قوی‌تر شد تا هاشمی یکی از آخرین و تندترین خطابه‌های خود علیه راست اقتدارگرا را ایراد کند: «صلاحیت شخصیتی که اشبه به جدش امام‌خمینی است را قبول نمی‌کنید؛ شما صلاحیت خود را از کجا آورده‌اید؟ چه کسی به شما اجازه داده است که قضاوت کنید؟ چه کسی به شما اجازه داد که یکجا بنشینید و داوری کنید؟ برای مجلس و دولت و جاهای دیگر و اختیارات را در دست بگیرید؟ چه کسی اجازه داد که اسلحه برای شما باشد و تریبون‌ها برای شما باشد؟ چه کسی اجازه داد که تربیون‌های نماز برای شما باشد و صداوسیما برای شما باشد؟ چه کسی به شما اینها را داد؟ اگر امام خمینی و نهضت ایشان و اراده عمومی مردم نبود هیچ‌کدام از اینها نبودند»(۱۲بهمن ۱۳۹۴، خبرگزاری ایسنا).
هاشمی با وجود این حد از ردصلاحیت‌ها، همان‌گونه که پس از ردصلاحیت خود در سال ۱۳۹۲ در صحنه هدایت سیاسی انتخابات ماند و مهره کیش‌ومات را راند؛ در انتخابات خبرگان پنجم و مجلس دهم در سال ۱۳۹۴ هم با وجود سطح بسیار گسترده ردصلاحیت‌ها، به‌هرشکل که بود لیست‌هایی را با یاری خاتمی و اصلاح‌طلبان شکل داد و درنتیجه، «لیست هاشمی و خاتمی» تا آنجا که از نظر ریاضی امکان داشت، کرسی‌های دو مجلس را بردند. کاری که هاشمی در دو انتخابات ۱۳۹۲ و ۱۳۹۴ کرد، حرکتی راهبردی بود. گرچه به کارنامه و عملکرد دولت روحانی، مجلس‌دهم و البته، روحانیونی که به‌عنوان افراد قابل‌اعتماد به خبرگان پنجم وارد شدند، نقدهای جدی وارد است و برخی از آنها جای دفاع ندارد؛ اما آنچه اهمیت راهبردی و سیاسی مهمتری دارد، «بازی بزرگ» هاشمی با همراهی خاتمی (و البته، اعتماد گسترده حامیان اصلاحات) بود. این «بازی بزرگ» و راهبردی، «بلاموضوع کردن نظارت استصوابی» بود. هاشمی در دو انتخابات پایان عمر خود، صراحتاً به ردصلاحیت‌کنندگان نشان داد که اگر آنها روند حذف را چنان گسترده‌اند که هاشمی و خمینی هم از آن رهایی ندارند؛ باز هم، در صحنه می‌ماند و برگ دیگری رو می‌کند. در اینجا، هاشمی دیگر آن هاشمی ساده‌اندیش دهه ۷۰ نبود که چپ از راست و دشمن از دوست نشناسد. گرچه همچنان، اسما در ساختار حقوقی نظام جای داشت و منصب «تشخیص مصلحت» در دست داشت؛ اما در مناسبات حقیقی قدرت، گویی مرد اول اپوزیسیون بود. رئیس جمهوری‌خواهان بود؛ در برابر اپوزیسیون جمهوری. ابرهای فتنه فرو خفته بود. همه‌چیز برایش شفاف شده بود. آن‌قدر بصیرت داشت که صحنه را ببیند. او دیگر آن هاشمی نبود که رادیکال را سحابی و عبدی و گنجی و اصغرزاده و دیگرانی بداند که گرچه با لحن تند و گزنده، اما در جهت منافع‌ملی و توسعه کشور او را به باد انتقاد می‌گیرند. او در دهه آخر عمر، دریافته بود «رادیکال» آن کسی است که حذف دیگران، کسب‌وکار اوست. هر روز هم، این حذف به شکلی و نصیب قومی می‌شود؛ از روشنفکر تا سنتی، از حوزوی تا دانشگاهی، از لیبرال تا چپ، از ناطق تا خاتمی، از سحابی تا خمینی. هیچ خط‌قرمزی هم ندارد. پس او هم، خط‌قرمز نداشت. دری‌نجف‌آبادی را در لیست می‌گذاشت تا راه مصباح‌یزدی را ببندد. می‌دانست از او هم آبی گرم نمی‌شود؛ اما «بازی بزرگ»، بزرگتر از اینها بود. او همچنان بازی را ادامه می‌داد، با نامزدهای ناشناخته اصلاح‌طلب لیست مجلس می‌بست و حتی رفقای علی لاریجانی را هم جذب می‌کرد تا جبهه‌پایداری و احمدی‌نژادی‌ها مجلس را نگیرند.  با روحانیون راست مودب و نسبتاً غیرایدئولوژیک، لیست خبرگان را می‌بست تا عوامل اصلی ردصلاحیت‌ها و حذف‌ها و تئوریسین آنها را شکست دهد.
روشن است که این، یک نبرد فرسایشی است. نبردی که ادامه دادن آن شاید صبر ایوب بخواهد و عمر نوح. هاشمی، صبر ایوب داشت؛ اما عمر نوح نداشت. رفت. هم‌او که قبل از ثبت‌نام‌ها و ردصلاحیت‌های ریاست‌جمهوری ۱۴۰۰ هم، یادش کردم و نوشتم: «مرد میدان انتخابات بود». او رفت و میدان را مردی نماند. و اگر ماند، در حد او نبود.
چنین بود که پس از او، مردم ناامید از به بن‌بست خوردن دولت روحانی و مجلس دهم، مردم زخم‌خورده از تحریم‌های آمریکای ترامپ و فشارهای کمرشکن اقتصادی و مردم خشمگین از حوادث آبان ۹۸ و سقوط هواپیما، پشت دست خود را داغ کردند و پای صندوق نیامدند. مساله‌شان چندان ردصلاحیت‌ها هم نبود. صندوق را دیگر نمی‌خواستند. گویی، هاشمی با همان آخرین انتخاب‌اش، آخرین جرعه‌های جام سیاست انتخاباتی را هم سر کشیده بود. او «بازی بزرگ» را برد؛ اما صندلی خود در خبرگان به بزرگ ردصلاحیت‌کنندگان سپرد. شاید جرعه آخر به کام او هم، شوکران آمده بود. چنین بود که رفت...

پی‌نوشت:
*متن کامل سخنان مقام‌رهبری در خطبه ۲۹خرداد ۱۳۸۸ درباره هاشمی‌رفسنجانی: «آقای هاشمی را همه می‌شناسند. من شناختم از ایشان مربوط به بعد از انقلاب و مسئولیت‌های بعد از انقلاب نیست؛ من از سال ۱۳۳۶ - یعنی ۵۲ سال قبل- ایشان را از نزدیک می‌شناسم. آقای هاشمی از اصلی‌ترین افراد نهضت در دوران مبارزات بود؛ از مبارزین جدی و پیگیرِ قبل از انقلاب بود؛ بعد از پیروزی انقلاب از مؤثرترین شخصیت‌های جمهوری اسلامی در کنار امام بود؛ بعد از رحلت امام هم در کنار رهبری تا امروز. این مرد بارها تا مرز شهادت پیش رفته. قبل از انقلاب اموال خودش را صرف انقلاب می‌کرد و به مبارزین می‌داد. اینها را جوان‌ها خوب است بدانند. بعد از انقلاب ایشان مسئولیت‌های زیادی داشت: هشت سال رئیس‌جمهور بود؛ قبلش رئیس‌مجلس بود؛ بعد مسئولیت‌های دیگری داشت. در طول این مدت هیچ موردی را سراغ نداریم که ایشان برای خودش از انقلاب یک اندوخته‌ای درست کرده باشد. اینها یک حقایقی است؛ اینها را باید دانست. در حساس‌ترین مقاطع ایشان در خدمت انقلاب و نظام بوده. من البته در موارد متعددی با آقای هاشمی اختلاف‌نظر داریم، که طبیعی هم هست؛ ولی مردم نباید دچار توهم بشوند، چیز دیگری فکر کنند. البته بین ایشان و بین آقای رئیس‌جمهور از همان انتخاب سال ۸۴ تا امروز اختلاف‌نظر بود، الآن هم هست؛ هم در زمینهٔ مسائل خارجی اختلاف‌نظر دارند، هم در زمینهٔ نحوهٔ اجرای عدالت اجتماعی اختلاف‌نظر دارند، هم در برخی مسائل فرهنگی اختلاف‌نظر دارند؛ و نظر آقای رئیس‌جمهور به نظر بنده نزدیک‌تر است».

آسیاب به نوبت

درباره حذف میانه‌روی سوم در انتخابات ریاست‌جمهوری: علی لاریجانی به همان چرخه‌ای افتاد که قبل از او، مهدی بازرگان و اکبر هاشمی‌رفسنجانی

 

محمدجواد روح/ سرمقاله شماره ۹۰ هفته‌نامه صدا/ شنبه چهارم دی‌ماه ۱۴۰۰

یک روز مانده به شش‌ماهگی انتخابات ریاست‌جمهوری 28 خرداد، در 27 آذرماه، شاخص‌ترین ردصلاحیت‌شده انتخابات ریاست‌جمهوری سیزدهم نامه‌ای منتشر کرد تا پیش از بیش، روشن شود هنوز آتش‌های بسیاری زیر خاکستر حذف دسته‌جمعی رقبا باقی است. حذف‌هایی که انتخابات را در گرماگرم روزهای آستانه تابستان به سرمایی زمهریری کشاند و حال، علی لاریجانی در آستانه زمستان، آذر افکنده و اندکی از خاکسترها را به فوتی کنار زده است.

ردصلاحیت لاریجانی در خرداد 1400 را می‌توان سومین ردصلاحیت مهم و تعیین‌کننده در ادوار انتخابات ریاست‌جمهوری پس از انقلاب دانست که انتظار می‌رود پیام‌ها و پیامدهایی در سطح دو ردصلاحیت پیشین به همراه داشته باشد.


1- ردصلاحیت نخست در انتخابات ریاست‌جمهوری سال 1364 رخ داد؛ زمانی که مهدی بازرگان به اشاره‌ای حذف شد تا «اولین نخست‌وزیر امام» و رئیس دولت موقت انقلاب، راهی به صحنه انتخابات نیابد و  رسماً مشخص شود «لیبرال‌های اسلامی»، دیگر سهمی و جایی در «اردوگاه انقلابیون» ندارند. آنها کاتالیزور دوران تأسیس بودند و حال که استقرار کامل شده بود، دیگر نیازی به آنان نبود. سهل است که گفته می‌شد: «از اول هم اشتباه کردیم به آنان میدان دادیم!». حرفی که بعدها درباره قائم‌مقام نیز گفته شد. آسیاب انقلاب باید بچرخد، ابزار چرخش آن هم، باید جوان و مؤمن و انقلابی باشد. بازرگان در همان هشت‌ماهه دولت‌داری، خود دریافت و اعتراف داشت که چنین نیست؛ مومن بود، بسیار بیشتر از مدعیان، اما نه جوان بود و نه انقلابی. اصلا ریشه کنار رفتن‌اش از دولت موقت این بود که «حرکت دوم انقلاب» را در جهت ارزش‌ها و شعارهای «حرکت اول انقلاب» نمی‌دید و نمی‌پسندید. خود نیز اقرار داشت که از آن حرکت توفان و شتابان بازماند. خود را ژیان کم‌توان و کم‌سرعتی می‌دید که بر سبیل قانون و عقل می‌خواست آرام حرکت کند؛ بولدوزر نبود. و البته، انقلاب بولدوزر می‌خواهد؛ خراب کند و پیش برود و چنان پرسروصدا که نه‌تنها راننده صدای دیگران نشنود؛ که نگذارد دیگران بتوانند با هم سخن کنند. صدای بولدوزر انقلاب تا پایان جنگ و یک‌سال پس از آن، تا درگذشت بنیان‌گذار ادامه داشت. رهبر انقلاب درگذشت؛ اما آسیاب انقلاب پابرجای ماند.


2- آسیاب انقلاب، باز هم چرخید. آن‌قدر، چرخید و چرخید تا نوبت به هاشمی‌رفسنجانی رسید. هم‌او که سال 1384 در فیلم تبلیغاتی‌اش به نقل از سیدمحمد بهشتی، دبیرکل فقید حزب جمهوری اسلامی، برایش داستان ساختند که او را گفته بود: «آسیاب به نوبت!». نوبت هاشمی، البته، نه آن سال که هشت سال بعد رسید. هاشمی و حواریون و یاران‌اش البته همچنان تصور می‌کنند و مدعی‌اند شکست او در انتخابات سوم‌تیر 1384 پروژه‌ای برساخته بوده است. حال آنکه همان زمان، بر عموم ناظران و فعالان هویدا بود که او را چه میزان رأی منفی است. آرایی که نه برساخته اصلاح‌طلبان یا راست‌گرایان و حتی، ناشی از عوام‌فریبی محمود احمدی‌نژاد، که نتیجه طبیعی توسعه آمرانه و ناراضی‌ساز دوران او بود. فرمانی و ایده‌ای که هاشمی با آن، ایران پس از جنگ را به‌پیش می‌راند؛ مشابه الگویی بود که محمدرضا پهلوی در انقلاب سفید خود در اواخر دهه 40 و نیمه دهه 50 پیش گرفت. شک نیست که هر دو، توسعه ایران می‌خواستند؛ یکی، مدعی «تمدن بزرگ» بود و دیگری «سرداری سازندگی». یکی می‌خواست جامعه ایران را از ساختار سنتی و روستایی، بیرون آورد و هیاتی صنعتی و مدرن ببخشد. آن دیگر، می‌خواست گردوغبار و زخم‌های جنگ و انقلاب را بزداید و ایرانی جدید برسازد. خواست‌های هر دو توسعه‌گرایانه بود؛ اما چنان ناقص و آمرانه و پرهزینه که بخش مهمی از بدنه جامعه را که هر دو انتظار داشتند شکرگزار آنان باشد، به دشمنان آنان تبدیل می‌کرد. این دشمنان و ناراضیان، سوخت موتور و آب آسیاب تحولات سیاسی می‌شدند. چنین بود که توسعه پهلوی، به انقلابی علیه او انجامید. توسعه هاشمی هم، عملاً به انقلابی علیه او انجامید؛ با این تفاوت که پهلوی، صدای انقلاب را از خیابان‌ها شنید و هاشمی از صندوق‌ها. شکست در انتخابات مجلس‌ششم (زمستان 1378)، اولین صدایی بود که هاشمی از صندوق‌ها شنید. او البته، ترجیح داد اصالت صدا را نپذیرد و آن را به گردن منتقدانش در اردوگاه اصلاح‌طلبان اندازد. صدای دوم در انتخابات ریاست‌جمهوری نهم (تابستان 1384) اما شدیدتر بود. این‌بار، هاشمی را آن بهانه‌های 1378 هم نبود. نخبگان و روشنفکران و اصلاح‌طلبان نه‌تنها علیه او نبودند؛ که همگی در یک هفته میان دو مرحله انتخابات، هرچه می‌توانستند کردند تا شاید بتوانند موج انقلاب علیه هاشمی را متوقف کنند؛ اما زخم‌خوردگان توسعه و دل‌سپردگان پوپولیسم را اراده و موعظه و نصیحت نخبگان کارساز نیست. همچنان که در بهمن 1357 نبود. نوبت آسیاب هاشمی‌رفسنجانی اما در بهار 1392 رسید. زمانی که او برای آخرین‌بار در آخرین دقایق مانده به پایان مهلت ثبت‌نام انتخابات، احساس مسئولیت کرد تا برخیزد و جامعه دوپاره پس از تحولات 1388 را بپیوندد و کشتی به‌گل‌نشسته در تحریم‌های بین‌المللی از ابتدای دهه 1390 را ناخدایی کند و دوباره به آب اندازد. آب اما آمد و اوی ببرد. نامنتظره‌ترین حذف پس از انقلاب شکل گرفت. هاشمی‌رفسنجانی ردصلاحیت شد تا موجی که هراس داشتند با حضور او، ظهور کند؛ ظاهر شود و همه بافته‌های پس از 1388 را رشته کند. چنین بود که ناخدا حذف شد. موج اما، همچنان بر سر جای خویش بود. ناخدایی دیگر پیدا کرد. اشبه‌الناس به هاشمی و شاگرد اول مکتب او که ظریفان می‌گفتند گوی سبقت از استاد ربوده. چنین بود که انقلابیون جدید که می‌خواستند با حذف هاشمی، داستان انقلابیون قدیم را نقطه پایان گذارند؛ در لحظه آخر، غافلگیر شدند. چرخ آسیاب انقلاب، هشت سالی دست‌کم کند شد.


3- چرخ آسیاب را زمانی می‌توان انتظار توقف داشت که مدتی طولانی، سیر کند شدن و کندتر شدن را طی کرده باشد. کاری که استمرار و استقامت می‌طلبد. پس از چهار سال استمرار که به انتخاب دوباره حسن روحانی با آرایی بیشتر انجامید؛ بازگشت تحریم‌ها در دوره ترامپ، ظرفیت و امید و توان جامعه را برای استمرار و استقامت در راهی که از بهار 1392 در پیش گرفته بود، ستاند. تورم افسارگسیخته، موجی را شکل داد که نه‌تنها اقتصاد که سیاست و جامعه ایران را درهم‌نوردید. ترامپ انتظار داشت حاصل این موج، فروپاشی نظام سیاسی باشد. اما سرکنگبین، صفرا فزود و روغن بادام، تلخی نمود. نه‌تنها نظام برآمده از انقلاب به نقطه سقوط نرسید؛ بلکه بروز تنش‌های اجتماعی و سیاسی و بی‌حاصل ماندن انعطاف در سیاست خارجی، به تقویت نیروهایی منجر شد که منبع مشروعیت اصلی‌شان آمریکاستیزی و دشمنی با غرب است. چنین بود که راست رادیکال آمریکا، راست رادیکال ایران را برکشید. بحران اقتصادی، از دولت عادی‌ساز حسن روحانی و نیروهای میانه‌روی حامی آن اعتبارزدایی کرد؛ اما همین، فرصتی به دست «انقلابیون جدید» داد تا با تکیه بر پوپولیسم و نیز زیر سؤال بردن سیاست‌خارجی آشتی‌جویانه با غرب، برای خود در مناسبات درونی ساختار سیاسی، موقعیت‌سازی کنند. موقعیتی چنان محکم که در سایه آن، حذف همه اصلاح‌طلبان و میانه‌روها توجیه پیدا می‌کرد؛ حتی اگر چهره‌ای چون علی لاریجانی می‌بود. اما چه پارامترهایی در کار بود که به حذف چنین چهره‌ای انجامید؟


الف/ پارامترهای خارجی: لاریجانی می‌توانست در فضای شکل‌گرفته از پیروزی دموکرات‌ها و ریاست‌جمهوری جو بایدن در آمریکا، رئیس‌جمهوری مناسب برای تداوم سیاست‌خارجی عصر حسن روحانی باشد. نامزدی او برای ریاست‌جمهوری با تعابیری چون «متحد حسن روحانی» و «حامی برجام» از سوی رسانه‌ها و سیاستمداران غربی توصیف و به‌نوعی، استقبال شد. درعین‌حال، لاریجانی برخلاف روحانی، از اعتبار و اعتماد قابل‌توجهی هم در نزد چین و حتی روسیه برخوردار بود. او مسئول پیشبرد پرونده همکاری‌های 25 ساله با چین بود و درعین‌حال، از طریق دست راست خود (کاظم جلالی) که به سفارت ایران در مسکو گمارده بودش، از مزه دهان روس‌ها هم خبر داشت. در واقع، ریاست‌جمهوری لاریجانی می‌توانست نماد قطعی و بارز اتخاذ سیاست عادی‌سازی با جهان و همگرایی با نظام بین‌الملل باشد. حتی می‌توان مدعی شد لاریجانی گزینه‌ای بود که با ریاست‌جمهوری او این امکان وجود داشت که رویکرد کلان سیاست خارجی پس از انقلاب، (اگرنه، «رسماً»)، ولی «عملاً» تغییر کند. پس از انقلاب، نظام سیاسی رویکرد «موازنه منفی» را که ریشه در گفتمان نهضت ملی شدن نفت به رهبری محمد مصدق داشت، در قالب شعاری «نه شرقی، نه غربی» اتخاذ کرده بود. از سال 1384 به بعد، رهبری نظام سیاسی کوشید با استراتژی «نگاه به شرق» همکاری با رقبای نظام تک‌قطبی را شکل دهد و عملاً بال «نه شرقی» موازنه منفی پیشین، از بین رفت و مثبت شد. با ریاست‌جمهوری لاریجانی و تداوم یافتن سیاست‌خارجی پس از 1392 که تحت‌عنوان «نرمش قهرمانانه» تئوریزه شد؛ نظام سیاسی این پیام را به مخاطب جهانی منتقل می‌کرد که آمادگی دارد بال «نه غربی» را نیز تغییر دهد. اما حذف این بال برخلاف بال نخست، با نیروهای مقاومت جدی درون نظام‌سیاسی مواجه است. نیروهایی که در زمان ریاست لاریجانی بر مجلس هم، مقابله خود با این رویکرد را نشان داده بودند و گرچه در موضوع برجام (توافق هسته‌ای) مصلحت دیده شد که به حاشیه بروند و در حد ابراز دلواپسی بمانند؛ اما در موارد تعیین‌کننده دیگر چون لوایح FATF مانع حل مسئله شدند و تاکنون، اجازه نداده‌اند مبادلات مالی و اقتصادی ایران، روالی عادی پیدا کند. ردصلاحیت لاریجانی از منظر سیاست خارجی، واجد پیامی منفی به جهان غرب بود؛ مبنی بر آنکه تصمیمی برای تغییر استراتژی نظام سیاسی در حوزه بین‌الملل در راه نیست و حداکثر تعامل با غرب، در همان حد و حدود انعطاف تاکتیکی است که در برجام رخ داد و در ادامه هم به سایر حوزه‌های مورد اختلاف، تعمیم نیافت.


ب/ پارامترهای داخلی: در کنار این عامل خارجی، ناظران عوامل داخلی را هم مؤثر می‌دانند. پس از درگذشت هاشمی‌رفسنجانی و محمدرضا مهدوی‌کنی و حاشیه‌نشین شدن علی‌اکبر ناطق‌نوری، این لاریجانی بود که به‌نوعی جایگاه عالی‌ترین چهره محافظه‌کاران و سنت‌گرایان را در مناسبات سیاسی پیدا کرد. او گرچه رهبری یا عضویت حزب یا گروه خاصی را نداشت، اما در سایه سوابق خانوادگی و روابط شخصی خود، با حوزه‌های علمیه قم و نجف ارتباط داشت و از حمایت و همراهی نیروهای مؤثر سنتی برخوردار بود. او درعین‌حال، دارای روابط و سوابقی هم با نظامیان و هم با نوگرایان حوزه فرهنگ و سیاست بود که می‌توانست محل توافقی کلی در بین طیف متنوعی از نیروها واقع شود. در واقع، لاریجانی جز بخشی از سنت‌گرایان و محافظه‌کاران، نامزد و گزینه ایده‌آل هیچ جریان سیاسی یا نیروی اجتماعی نبود؛ اما درعین‌حال، به‌عنوان گزینه‌ای مورد توافق، می‌توانست از سوی همه جریان‌ها محل توجه واقع شود. تنها جریانی که از این دایره «توافق کلی» خارج می‌ماند؛ اتفاقاً، قدرتمندترین نیرو بود. راست رادیکال، نه‌تنها با لاریجانی همراه و همدل نبود؛ بلکه او را رقیبی خطرناک‌تر و پیچیده‌تر از اصلاح‌طلبان و حتی حسن روحانی تلقی می‌کرد. اما عامل مهمتر و نهایی که شاید ردصلاحیت را «اجتناب‌ناپذیر» کرد؛ تحولات سیاسی سال‌های آینده بود که در میان نیروهای سیاسی از آن با تعبیر «مسئله جانشینی» یاد می‌شود. مسئله‌ای که ریشه بسیاری از فشارها و حملات به حسن روحانی در دولت دوم او هم تلقی می‌شود و به نظر می‌رسد صادق آملی لاریجانی را هم بی‌نصیب نگذاشت. حتی، در قالب سناریویی اعتبارزدایانه، ریاست‌جمهوری سیدابراهیم رئیسی هم، در چارچوب همین بحث قابل‌تحلیل است. این پارامتر، در ممانعت از نامزدی سیدحسن خمینی هم مؤثر بود و چنانکه همان زمان در یادداشت «دوئل بی‌دوئل» (صدای 61، شنبه 28 فروردین‌ماه 1400) به آن اشاره شد، می‌توانست انتخابات ریاست‌جمهوری را سطحی بالاتر برود و آن را به رقابتی با تنش غیرقابل‌تصور و «بازی مرگ و زندگی» ارتقاء دهد. از این منظر، دوقطبی «لاریجانی/ رئیسی» هم، کارکرد و معنایی مشابه در پی داشت و شاید، همین اصلی‌ترین عاملی بود که نوبت آسیاب او را جلو انداخت.


    ***
چنین بود که «گام دوم انقلاب» با «حذف سومین میانه‌رو» همراه شد. حذف میانه‌روی اول (مهدی بازرگان)، نهضت آزادی و لیبرال‌های اسلامی را برای همیشه به دایره اپوزیسیون فرستاد. حذف میانه‌روی دوم (اکبر هاشمی‌رفسنجانی)، با شکستی غیرمترقبه همراه شد و چرخ آسیاب را کند کرد و شاید اگر «نعمت تحریم» و «سوغات ترامپ» نبود، آن را برای همیشه از چرخیدن بازمی‌داشت. حذف میانه‌روی سوم (علی لاریجانی)، اما می‌تواند هم نشانه تندتر شدن چرخیدن آسیاب انقلابی‌گری باشد و هم، این امکان هست که زمین سخت واقعیت و مسئولیت اداره دولت، نسل جدید انقلابیون را بار دیگر دچار شکاف کند و طیفی از آنان را به شک و تردید درباره فرجام راه خویش بیاندازد. در این صورت، بار دیگر محافظه‌کاران و میانه‌روهایی جدید ظهور خواهند کرد. آنها هم، گرفتار چرخ آسیاب انقلاب خواهند شد؟